اندیشه هایم |
من دوست دارم که تو این دنیا بهش برسم. نمی دونم شاید چون هنوز حقیقت بودن اون دنیا رو باور نکردم. شاید هنوز به این باور نرسیدم. نسبت اون دنیا به این دنیا، نسبت حقیقت به مجاز هست. هنوز این تصور رو غیر ارادی دارم که اون چیزی که حقیقت هست این دنیاست و آن چیزی که به بهشت و و جهنم وصف می شن. شبیه سازی هستند. علم دارم که این طور نیست. اما باور ندارم هنوز. فکر می کنم از این جهان که رخت بر بندم، جهان باقی مرا سیر نخواهد کرد. حتی اگر بهشتی شده باشم. حتی اگر حوریانی در خدمتم باشند. نمی دونم شاید این باور غلط ناشی از تاثیر فیلم هایی باشه که یا اون جهان رو شبیه سازی کردن یا به نوعی تداعی کننده اون جهان هستند. اسم فیلم یادم نیست. اما نشون می ده که زوج درون فیلم وارد عالمی به چه زیبایی و رنگ لعاب می شن. چیزی شبیه بهشتی که وصفش رو شنیدیم. اما به اشیاء که دست می زنن، رنگ هاشون مخلوط میشه و از بین میره. درست مثل یک بوم نقاشی سه بعدی که تازه نقاشی کشیده شده و دست بزنی همه ی نقش ها نقش بر آب می شن. انگار نا خودآگاه من از جهان باقی، چنین تصوری داره و هر زمان که من می فهمم که معشوق، رفته و انگار برگشتی در کار نیست و خودم رو به بودن با او در اون عالم دلخوش می کنم، تصور خودش رو به خودآگاه من تزریق می کنه و من به این جمله می رسم. بهشت رو نمی خوام. بهشت رو حتی با اون هم نمی خوام. چون تو این دنیا نداشتمش. چون فکر می کنم بودن با او تو این دنیا چیزیست که هیچ وقت تجربه شدنی نیست. چه برسد به بودن با حوریان آن عالم می دونم این دنیا منبع هوا و هوسه. اما اون قدر عمیق شدم در عشق او که چنین حواسی رو وقتی به فکرش بودم به خودم راه ندادم. حتی به روءیا و خواب خودم هم اجازه ندادم در برابر تصویر او این پست ترین احساسات رو بروز دهند. همیشه با پوشش دیدمش. همیشه نگرانش بودم. همیشه می دونستم که هنوز محرم نیستیم و فاصله رو رعایت می کردم. تا این آخری که خودش دستانم رو گرفت. آخرین روءیای من از او. و من اینجا باز هم نگران بودم. نگران بودم که اکنون که او همراه من شده، مسئولیت سنگینی دارم. نمی دونم شاید تعبیر همین روءیای آخر جدایی اکنون بود. نمی دونم. اما پس نقش پدرش در روءیا چه بود؟ هنوز تعبیر نقش پدرش و هنوز مجموع تعبیر دستان گرمش و حضور پدر نگران رو نفهمیدم. --- هنوز نمی دونم تعبیر خواب عقد من و او در دو سال پیش توسط پدرم چه بود؟ هنوز تعبیر خواب مادرم رو که دیده بود فرزندی از من او حاصل شده. دیده بود با برادرش چه قدر صمیمی هستم. دیده بود... را نمی دانم. آری اگر این ها را بخواند، خواهد گفت:" می دونی چیه؟ اصلاً به خاطر همین روءیا پردازیت هست که نمی خوامت" و من در جواب می گم:" من هم به خاطر این نوع خصوصیات واقع بینانه تو و... هست که عاشقت شدم و هیچ کسی دیگه رو نمی تونم به قلبم راه بدم" و شاید بگه: " ..." نمی دونم خدایا چطور بهش برسم آیا راهی مونده. گفته بودم مگر سدی آهنین روبرویم بذارند تا منصرف بشم و بعد گفتم من حتی سد آهنین را می شکنم. اما انگار سدی سربین در برابرم قرار گرفته. سدی که حتی پرتو آلفا هم درش نفوذ نمی کند. چه برسد به پیکان تیرهای امید من که جنسشان نرم است مثل پنبه. خدایا تیرهایی می خواهم از جنسی به سختی و نفوذ ناپذیری سرب و نرمی پنبه تا شاید امید نفوذ در دل دلبر، یابم. خدایا نا امیدم نکن. خدایا تحقیرم نکن. خدایا می خواهمش. با تمام حسش. نه با ترحمش. خدایا تا وقتی حس ترحمی شاید داشته باشد، او را به سمت من نفرست که خوب می دانم شروع زندگی ترحم آمیز چه عاقبت دارد. کاش می دانست حس مرا. کاش او هم مرا دوست داشت. اگر یک بار ابراز کند، آنچنان نیرویی می یابم که بی هیچ تیشه ای بیستون و قاف را از ریشه بر می کنم ای کاش بیاید... [ پنج شنبه 93/11/30 ] [ 5:30 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
خدایا؟ خدایا؛ خداییش باید چیکار می کردم؟ خداییش انصاف بود؟ نه منظورم این نیست که اون حق داشت یا حق نداشت. منظورم انصاف دنیای توئه خدا. انصاف بود تو دنیای تو این قدر، به این شدت، به شدتی که باور دارم کسی همتای من نیست تو این زمون، به یکی علاقه پیدا کنم. اونقدر دوسش بدارم که حاضر نباشم لب هاش و به صورت هلال پایین حتی برای یه لحظه ببینم. بعد متوجه ام کنه هیچ حسی بهم نداره. خدایا اون حس اولش چه حسی بود؟ خدایا تو این مدت چی شد که فهمید حسی نبوده؟ خدایا می دونم بهتر از من می دونی من هنوز حسم همون حسه. حتی با اینکه این طوری گفت. حتی با اینکه بالای 99 درصد مطمئن شدم، اون دیگه قلبش به من تعلق پیدا نمی کنه. اون منتظر خسرو با اسب سفید می مونه. می دونم اون خسرویی رو انتخاب می کنه که هم ثروت داشته باشه، بیشتر از اون. هم علم داشته باشه بیشتر از اون. هم با کلاس باشه بیشتر از اون. هم خانواده ی شیک داشته باشه بهتر از اون. هم ... اما خدایا حتما منظورم رو می دونی این ها همه به نوعی مادی هستن. حتی اون علم داشتن. یا حتی روابط اجتماعی مطابق میل اون. همه به نوعی مادی هستن. اما خدا، خوب می دونی هیشکی مثل من براش فرهاد نمی تونه بشه. شاید خسرویی بشه که مهربون هم باشه حتی. اما فرهادی که خودش رو فدای اون کنه، نه هرگز. نه هرگز پیدا نمی شه [ پنج شنبه 93/11/30 ] [ 3:37 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
بعضی ها از ته دل می خوان امام زمان بیاد. بیاد که دنیا پر از صلح و صفا بشه. بعضی ها هم از ته دل می خوان امام زمان بیاد. بیاد که مشکلشون حل بشه. منم جزء یه بعضی های دیگه ای هستم که می خوام امام زمان بیاد. بیاد که هم دنیا پر از صلح و صفا بشه و هم مشکل من حل بشه.
اما من مشکلم چیه؟. حتما می خندید و حتماً کوته فکر می خونید من رو که برای رسیدن به معشوقم دوست دارم امام زمان بیاد و کمک کنه. اما استدلال خوبی دارم. تا استدلال من رو ندیدید قضاوت نکنید. در ظاهر و در حالت کودکانه، من دوست دارم برای رسیدن یا نرسیدن. برای خواستن یا نخواستن، از ایشون کسب تکلیف کنم. در ظاهر، دوست دارم ایشون رو ببینم و ازشون بخوام درستی یا نادرستی انتخابم رو بگن. اینکه امید داشته باشم یا نه. اصلاً دوست دارم هر چه ایشون گفت همان کنم. بله می دونم امام زمان بیکار نیست که مشکل عشقی من رو حل کنه. کار های مهمتری هست. اما در واقع را هم بشنوید. می دونید امام زمان که ظهور کنه، دیگه احزاب و سیاست ها به این شکل نخواهند بود. هر کسی که مدعی دوستداری اهل بیت باشه، چه چپ باشه و چه راست، چه اصولگرا باشه و چه اصلاح طلب و.... همه در گوش به فرمانی او یک صدا می شوند. و تنها سلیقه های جزئی فرق ایجاد می کنه. حتی دل پدر و مادر ها هم آرام تر میشه. وقتی عقل ها قراره کامل بشه. وقتی امنیت و آسایش بر قرار می شه. اون وقت اگه پدری به سلامت و اخلاق پسری که خواستار دخترش هست، مطمئن شد. بدون هیچ نگرانی و تاملی راه رو برای وصلتشون باز می ذاره. اون وقت دیگه دغدغه اختلاف عقائدی وجود نداره. اون وقت تکلیف من و اون خیلی راحت مشخص می شه. پس یا مهدی بیا که دنیا در انتظار توست
[ چهارشنبه 93/11/29 ] [ 9:56 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |