سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

چند روز پیش، برای مدت کوتاهی، پای درد و دل، مادری (همسری) نشسته بودم. همسری که بغضش ترکیده بود.

نه حال و نه نایژه و نه حتی نایِ! هایُ و های گریه کردن را نداشت. بغضش فقط به اندازه ای ترکیده بود که گولّه گولّه اشک چشمانش، جاری بود و سفیدی شان رو به قرمزی می رفت.

...

مرا تا حدودی می شناخت!

از حال و روزِ به خصوص گذشته ام خوب آگاه بود. رو به من کرد و گفت. تو خودت دیگه خوب می دونی، دوست داشتن، زورکی نمیشه.

تو هر کاری هم کردی، فایده نداشت... چون تو رو دوست نداشت...

آری به راستی که راست می گفت. حقیقتی واضح، مثلِ روزِ روشن؛ که چشمان کور من نمی خواست ببیند.

اما آن روز، آن همسر، به من این حقیقت تلخ را نشان داد.

در پست قبل هم گفته بودم و باز هم به نوعی تکرار می کنم.

چه این حقیقت باشد. چه دروغی از جانب دنیا؛... دیگر هیچ حسی به اویی که دوستش داشتم ندارم. نه به او و نه به هیچ مثل اویی.

البته که هر روز خود را چک می کنم. هر روز که از خواب بیدار می شوم و هر شب که به خواب می خواهم بروم.

مدام خود را چک می کنم که...

که آیا دوست داشتن جنس مخالف برای همسری و همراهی، در من، زنده شده یا نه؟

آیا دوباره او را دوست دارم؟

آیا کسی دیگر، توانسته دل از من برباید؟

و هر روز؛ دوبار، سه جواب منفی! به سه سوال خود می دهم.

صبح که بیدار می شوم: نه؛ نه؛ نه؛

و شب که به خواب میزنم خود را!: نه؛ نه؛ نه


حتی آن گزینه های روز مبادا هم... حتی آن ها هم به کلی برایم رنگ باختند.

اگر دوستشان هم داشته باشم. دوستی یک برادر دینی است. دوست داشتنی مانند دوستی برادری که نمی تواند شکست خواهرانش را ببیند و برایشان غصه می خورد.

آری هر روز و هر شب، قلبم، خالی تر از خلاء شده و به مرحله ای نزدیک می شود که تنها برای او؛ تنها معشوقِ نادیدنی بتپد


[ یکشنبه 95/7/18 ] [ 10:33 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 62
کل بازدیدها: 121104