سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

روز 18 رمضان رسیده بود و من که تازه خندوانه و اهدا کنندگان خون را دیده بودم، گفتم چه خوب که در همین شب 19 رمضان، بخشی از خونم را اهدا کنم.

بله خیلی ها در این ایام خاص، چنین می کنند. اما برای من این شب 19 خاص تر هست.

شب 19 رمضان برای من شب تا دم مرگ رفتن هست. بلا نسبت؛ شب ضربت خوردن من هم هست. شبی که در آن میهمانی که هیچش یادم نیست، وقتی نزدیک به 2 سال از عمرم گذشته و هنوز نازیبایی های دنیا را تجربه نکرده بودم، اولین نازیبایی!، این گونه برایم رقم خورد.

سقوطی و ثبوتی و کُمایی. نه خونی بود که هیجانی انگیزد و نه حرکتی که امیدی بخشد.

سکون بودم و سکون و سکوت.

 

به لطف پزشکان زبردست، اما نجات می یابم. نجات می یابم و سال های نازیبای دیگر را لایق دیدن می شوم!

از آن هجرت دردناک بگیر تا حضور در جمعی که هر روزشان تمسخر لهجه ات است.

و بعد از سه سال حضوری با ثبات میان آن دبستانی های بی خبر از حقوق انسان ها، دوباره سقوط دیگر و نازیبایی دیگری از دنیا چشیدم.

سال چهارم و آن معلم بی سواد را می گویم. آن سال که کل سال را مشغول بازی یک مرغ روزی چند تخم می گذارد در سر کلاس بودیم!.

داستان تداوم سقوط هایم تا سوم راهنمایی ادامه یافت و آن اول دبستانی؛ که جز 20، هیچ نداشت، شده بود تنبل و کسلی که شانس هم با او قهر کرده بود.

آخر هر بار خواستم خودی نشان دهم، خودکارم ننوشت!!

بگذریم که این دنیای نازیبا، زشت ترین کار خود را با من در این سه و اندی سال پیش کرد و آن چنان ضربه خوردم که دیگر هیچ چیزی از آن برایم ارزشی ندارد.

همه این ها گذشت و گذشت که اکنون اینجا هستم.

جایی که بعد از 34 سال از حضور ناموفق دنیایی ام، برای اولین بار، این قرمز وابستگی را به واقع از خودم گرفتم.

همان قرمز وابستگی که از قلب زدودمش و قلبم را قلبی آبی! بی هیچ دلبستگی نمودم.

قلبی که باطنش از ذره ذره وابستگی سه سال عمر باطلم!، پاک شده بود و اکنون می بایست، ظاهرش هم تصفیه کردد.

پس رسیدم به شب 19 رمضان و به خاطر خاصُ الخاص بودن این شب برایم، یک کیسه خونم را هدیه دادم به آن کسی که شاید چند روز دیگر، محتاجش باشد و بدنش با آن به کار ادامه دهد.


چه لذتی داشت. نمی دانید چه لذتی داشت. درست مثل بازی IGI که وقتی تیر می خُورَد، نشانه حیاتش، از قسمت سر، از رنگ قرمز تُهی می شُد، من هم در تخیل خود، تصَوُری چنین کردم.

بعد که آب خوردم به خوبی حس همان قلب آبی! را که نوشتم، داشتم.

از آن روز، مغز معتاد به عشقِ آن یاری که نخواست، نیز اعتیادش کم شد.

از آن روز که همین جمعه پیش بود، روح و مغزم در مسابقه ترک اعتیاد عشق، از هم سبقت می گیرند و هیچ خط پایانی برای خود نمی بینند!

تا مگر دنیای رو به فساد!، بدن را فاسد کرده و ارتباط روح و بدن گسسته شده و مرگی حاصل که دیگر نه عشقی بماند و نه یاد یاری و نه افسوسِ باطلِ عمری


[ دوشنبه 95/4/7 ] [ 4:27 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 121205