سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

یکی دو روز پیش شاید... بود که می فهمم پسر یکی از اقوام از خواهرم خواستگاری کرده.

تا فهمیدم چه کسی هست، مطمئن شدم جواب خواهرم منفی خواهد بود. و همین هم شد. نه که اون پسر پسر بدی باشد. نه. اما نوع رفتار و خلق و خویی که داشت 180 درجه با انتظارات خواهرم در تضاد بود...

بگذریم...

اما خدایا تو بهتر می دانی نسبت من و اویی که دوستش دارم، مثل نسبت  آن پسر با خواهرم نیست... نه؟

خدایا می دانم نمی گویی اشتباه می کنی. برای حرفم شاهد هم دارم و شاهدم هم جواب رد نشنیدنم در این سه سال بود.

خدایا می دانم در آن روز خیلی سادگی کردم. و خود واقعی ام را نشان ندادم. چیزی نشان دادم که ترحم انگیز بود و همان  باعث ترس شد.

خدایا این سکوتی که نزدیک 4 ماه از عمرش می گذرد، آیا تلافی اشتباهم را نمی کند؟

خدایا تو بهتر از خود من می دانی که هنوز چه قدر دوستش دارم. و چه قدر بدون او خودم را شکست خورده می دانم.

تحمل سکوت کردنم خیلی سخت شده، اما توانسته ام و باز هم می توانم. می توانم سکوت کنم تا تلافی اشتباهم شود.

می توانم سکوت کنم تا اگر هنوز عاشق نشده، با صدای دوباره ی من، حالش بد نشود. حالت تهوع روحی به او دست ندهد

این برایم بسیار مهم است خدا. خیلی برایم مهم است حال او. 

نمی دانم این روزها چه می کشد، اما می توانم تصور کنم.

نکند خود را لعن و نفرین کند که چرا به بی سر و پایی چون من رو نشان داده؟

نکند کارش به کفرگویی رسیده باشد ...

نکند...

خدایا می دانم همه اش بر گردن من است و من مسبب این نکندهای احتمالی از اویم.

چطور باید پاک شوم؟

چطور باید بعد از پاک شدن به او رسم؟

نکند پاک شدنم در گروی وصال اوست و وصال به او در گروی پاک شدنم. از این بازی مرغ و تخم مرغ بدم می آید. هر چند که فلسفه را دوست دارم و هر چند شبهات مشابه به آن را ایجاد کردم.

خداوندا، تو خود مرغ یا تخم مرغ را برایم مهیا کن تا من تخم مرغ یا مرغ را از آن به بهترین شکل ممکن بسازم. 

خداوندا، تو اگر مرا پاک کنی، می شود که آنقدر خواستنی شوم که وصال به او برایم هر روز و هر شب نزدیک تر شود

و اگر وصال او را برایم بنویسی، آنچنان می توانم از آلودگی هایم پاک شوم و سرنوشتی خوب برای هر دویمان بسازم، که تلافی هر آنچه بر او گذشته را کرد باشم و بهترین آرامش ها را به او ارزانی داده باشم.

خداوندا، ستاره سهیلم پشت ابرهای تیره ی بی اعتمادی خود را پنهان کرده. ابرهایی به زخامت سه سال انتظار.

و تو تنها کسی هستی که می توانی ابرها را بشکافی و نور ستاره را بنمایی.

و تو تنها کسی هستی که می توانی از ابر ضخیم بی اعتمادی، ابر غم های تلنبار شده بسازی و از آن باران اشک ترکیدن غم باد را.

و تو تنها کسی هستی که می توانی از این باران سرنوشتی سبز از کویر ترس را به ما ارمغان دهی.

و آنگاه ستاره سهیل حتی در این عرض بسیار بالا، می خواهد که رخ نشان دهد.

 


[ یکشنبه 94/3/31 ] [ 5:50 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

خندوانه که شروع شد، اولش خوشم نیومد. آخه می دیدم اون اوایل، تماشاچیا، خیلی خیلی مصنوعی می خندن.

اصلاً انگار قرار بود به تک تک کلمات و حرف ها ی شنیده شده بخندن و این خیلی خنده ها رو مصنوعی می کرد.


اما دیدم هر چی می گذره انگار داره برنامه جا میفته و خنده ها بجا و واقعی تر می شن. به خصوص وقتی صاحب شخصیت های طنز در برنامه حضور داشتند. مثل رضا شفیعی جم، بیژن بنفشه خواه، مجید صالحی، مهران غفوریان و... و خاطره های طنز می گفتن.

اما تو این میون، جناب خان برام یه چیز دیگه هست. نمی گم جناب خان طنز بهتری از اون ها ارائه داده. اصلاً ممکنه طنزش ضعیف تر یا قوی تر باشه.


اما دلیل چیز دیگه ای بودن جناب خان برای خودم، قوت و ضعف طنزش نیست.

من با جناب خان هم ذات پنداری می کنم.

حتماً می دونید تو چه جایی!

بله از نظر عاشقی. اون عاشق احلامی هست که بهش ندادن و من...

کافیه جناب خان بخونه تا من...

کافیه اسم احلام رو بیاره تا من...

می دونم این ها نشانه ی جنونه. می دونم. اما نمی تونم نمی تونم دل بکنم حتی با همه ی بزرگی و قدرتی که از خدا شناختم.

حتی با اینکه معنی الله اکبر رو یه درجه بهتر از قبل فهمیدم.

انگار گوهری رو از دست دادم که تو دنیای امروز نظیر نداشته. و اگه بهش نرسم تنها مرگ می تونه جبران نرسیدن رو بکنه.

وقتی که مردم اون وقت دیگه دنیایی نیست برام که گوهری از توش بخوام غنیمت ببرم. گلی از بهترین گل هاش رو بخوام بچینم.


بعضی وقت ها فکر می کنم، حتی نمک جناب خان هم نداشته و ندارم.

جناب خان لاف می زنه  و تو دل برو تر می شه. من هنوز لاف نزدم، به صداقتم شک می شه.

سادگی جناب خان دوست داشتنی ترش می کنه. اما من که به عمد ساده و رو بودم، ترسناک شدم برای زندگی آینده. و بعد مورد تنفر شاید...

باز خدا رو شکر جناب خان هنوز با خانواده معشوق خودش در ارتباطه!!!

در عوض من چی؟ مثل مگسی بودم که با مگس کش غضب چنان له شدم و حالا جرأت یک ادای یک وز از وز وز رو هم ندارم.

چنان با ترس رو لرز پی معشوق می گردم که هر آینه می بینم که تمام دنیا نزدیکه من رو به جرم عاشقی بی اجازه به دار بکشه.


مگه عاشقی جرمه؟ اگه عاشقی جرم باشه، برای همه این جرم صدق می کنه و اونوقت هم اون معشوق متنفر از دست عاشق بی مجوز، رها می شه و هم اون معشوق منتظر قدم های عاشقی با اسب سفید، از آمدن تکیه گاه نا امید می شه.


یک زمانی عاشقی ارزش بود. بذار حالا که خیلی ارزش ها ضد ارزش شده، عاشقی هم ضد ارزش بشه.

روزی رو می بینم که مثل من و جناب خان عاشق کمتر از انگشتان دست باقی بمونن. کسانی که معشوق رو واقعی دوست دارند. کسانی که سال ها به پای معشوق می شینن. کسانی که در راه معشوق می میرند و حاضر نیستند ذره ای جا به معشوقی جدید اختصاص بدن.

کسانی که معنی هوس هم از یادشان رفته. بس که راه عاشقی درد داشته و تمام حواس معطوف درد عاشقی بوده.

کاش لا اقل احلام و خانواده اش جناب خان رو همین طور که هست، بیکار و با دماغ بزرگ و پشت کنکوری قبول کنن.

این طوری دست کم یک درجه لبخندم از ژکوند ارتقاء پیدا می کنه!!!

 


[ سه شنبه 94/3/26 ] [ 12:6 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

امروز خبر وصلت دوست قدیمی ام را شنیدم. دوستی که عبد خداست. نمی دانم اولش خوشحال شدم اما بعد حس خوبی نداشتم. اکنون هم حس و حالم بدتر شده.

دوست ندارم این حس بد حس بد حسادت باشد. اصلاً دوست ندارم. اما قبول داشته باشید قبطه خوردن هم درد دارد. آن هم بعد از شکستی دردناک.

درد وقتی بیشتر می شود که می بینی جایی یکی از زجر کشدین معشوق در عشق یک طرفه نوشته. از اشتباه عاشق شدن نوشته.

آخر مگر عرصه ی عشق درون بوته ی آزمایش است و می شود قبل از آن آزمایش کرد و اشتباه بودنش را فهمید؟ 

حال که این را خواندم، از تو خواهش می کنم هیچ وقت مرا پیدا نکن. هیییچ وقت. می ترسم زجر معشوق ها را تو نیز بکشی. همان طور که انگار آن دختر می کشد.

می دانی چرا؟ چون من نمی توانم عاشقت نباشم. پس تو حتی سهواً هم شده پیدایم نکن تا زجر نکشی.

من با درد عاشقی خودم می سوزم و می سازم.

باور می کنی هنوز جمله ای برای تبریک به دوستم پیدا نکردم؟

دیگر همان دست و پا شکسته هایشان هم توانستند از چاله چوله های افکارم بگریزند. و من اکنون خالی خالی هستم.

اکنون شدیداً احساس پوچی می کنم. احساس بی ارزش بودن.

با خواندن مطلبش مطمئن شدم که هرگز سراغ عاشق شدن دوباره ای نباید بروم. با همین عشق یک طرفه ام به تو زندگی می گذرانم. از زجری که می کشم لذت می برم. لذتی بعد از ذلتی که کشیدم و ذلتی بعد از هر لذتم باز خواهم کشید.

کاش هیچ وقت اینجا را نیابی و نبینی مقاومت و ایستادگی پوچ وارم را در راه عشق به تو.

در هوایت هنوز بی قرار بی قرار مانده ام و هنوز سر از کویت بر نداشته ام. می ترسم آوازی که این سر پر سودای من هر لحظه در کویت سر می دهد، خواب و خوراک را از تو گرفته باشد.

اما باور کن نمی توانم به جایی دیگر بروم. نمی توانم به جایی دیگر فکر کنم. 

باور کن اگر روزی هم بتوانم، از حرف آن  معشوق زجر کش می ترسم و به هیچ معشوقی اطمینان نمی کنم. 

 

تنها راه اثبات احساس اشتباهت یا اشتباهم، مدتی سکوت است. آن قدر که جز صدای سکوت صدایی آزارت ندهد.

راستی نکند از نظر آن دختر هر وقت معشوق اجازه داد عاشق باید عاشق شود؟


[ سه شنبه 94/3/19 ] [ 5:53 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
   1   2   3      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 62
کل بازدیدها: 121106