سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

    دردم از یــارست و درمــان نیز هم          دل فــدای او شـد و جــان نیز هم


 این که می گویند آن خوشتر ز حُسن          یــار مــا ایـــن دارد و آن نیز هم 

 

 یـاد بـاد آن کو بـه قصد خــون  ما           زلــف را بشکـست و پیمان نیز هم 

 

 داستــان در پــرده  می گویم  ولی           گفته خواهــدشد به دستان نیز هم  

 

 خـون ما آن نـرگس مـستانه ریخت           و آن سـر زلــف پــریشان نیز هم 

 

 چون سر آمد دولـت شب های وصل            بگـــذرد ایــام هــجران نیز هم

 

هردو عالـم یـک فـروغ روی اوست            گفتمت پیــدا و پنـــهان نیز هم

 

اعتــمـادی نیـست بـر کـار جهان            بلکه بر گــردون گــردان نیز هم

 

عاشـق از قاضــی نترسد مِــی بیار           بلکه ازیرغـــویِ دیــوان نیز هم

 

محتسب داند که حافـــظ عاشق است

وآصــف ملـــک سلیـــمان نیز هم

نوشته بود(منبع) که آن یعنی:  لطیفه و کیفیّـتی از جمال که ذوق آن را در می یابد و به وصف قلم و بیان در نمی آید، گیرایی .

بله منم میگم یار من این دارد و آن نیز هم.

البته یاری که... :(

همشون افسانه بود می دونم. می دونم لیلی و مجنون افسانه بود. شیرین و فرهاد افسانه بود (البته شیرین و خسرو رو فکر نکنما)

و خیلی های دیگه مثل رومئو و ژولیت و...

اما شهید باکری که افسانه نبود. نمی شد من مثل اون بشم خدا؟. نمی شد؟

یار اونم فکر می کرد با هم فرق دارن. یار اونم فکر می کرد دنیاهاشون زمین تا آسمونه. اما وقتی رسید به عاشق، جای عاشق و معشوق متناوب عوض می شد. دیگه نمی شد گفت کی عاشقه کی معشوق.

آره می دونم شهید باکری با صلابت خواست و نه با التماس. اصرار کرد نه با کوچیک کردن خودش

آره می دونم

آره می دونم


[ سه شنبه 93/11/28 ] [ 4:35 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

گفتم: آنقدر عاشقش هستم که دوست ندارم نفرینش کنم

گفت: حق داری نفرینش کنی.

گفتم: هرگز. اصلاً مگر می شه محبوبمو نفرین کنم.

نفرین کار آدم های ضعیفه

کاش برای آخرین بار می گذاشت ببینمش.

حتی شده در یک شب بارانی. حتی شده در نهایت عصبانیت. یاد اون حرفش افتادم. اون حرفش که گفت: زیر بارون بودمو می خواستم اینجا بودی و سرت جیغ می کشیدم و خودم رو خالی می کردم.

حالا دوست دارم بدونه که حاضرم. همون وقت هم حاضر بودم. الانم حاضرم. بیا و خودت رو خالی کن لا اقل، بعد برو.

بیا که فکر می کنی بدبختی هات رو من باعث شدم. بیا

بیا حتی حاضرم برادرانت هم بیاوری و مرا حسابی گوش مالی دهند. بیا

بیا که دیگر خوشبختی به تو رو آورده.

بیا که جشن های گذشته و پیش روت رو با خالی کردن تمام غم هات روی من، می تونی تکمیل کنی. بیا

کاش گذاشته بودی یادگاری از من پیشت باشد.

آن کتاب ها را می گویم...

---

دیروز وبلاگ غریبه ای رو سر زدم، عین خودم بود.

با قلبش دعوا کرده بود.

باید با قلب خودم دعوا کنم. قلب بی عرضه من. قلبی که بی خود بعد از اون حادثه کودکی، التماس کرد بماند.

آن فرشته ها داشتند مرا با خود می بردن ها. این قلب بی عرضه التماس کرد بگذار بتپم. گفت: برایت آن چنان می تپم که رکورد بشکنی.

راست می گفت تپید اما به هدف نرسید. برای معشوق من خیلی تپید.

وقتی معشوق غمگین شده بود بیشتر تپید. وقتی معشوق شاد شده بود. خیلی تند تر تپید.

اکنون که معشوق رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده، خجل شده که چرا نتوانست به هدف برسد.

بسه دیگه لازم نیست بتپی. اگر می دونستم آخرش اینجور تموم می شه، از خدا می خواستم  همون موقع رگت رو فشار بده و دیگه نتپی

 


[ دوشنبه 93/11/27 ] [ 4:31 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

درسته که خیلی حرف داری. خیلی حرف در مورد این بدترین اتفاق عمرت. اما اگه همش از این اتفاق بنویسی که زندگیت می شه یه بعدی

به مادرت نگاه کن. نه نمی گم به حرف مادرت گوش بده. می دونم هنوز مشکوکی به حرفی که معشوق بهت زد:"به حرف مادرتون گوش بدین"

مشکوکی که اون چه دیدی به تو داره

مشکوکی که نکنه همه ی اینا یه برنامه بوده و فقط تو ازش بی خبری.

اما با این حال این توجیه نمی کنه حواست به مامانت نباشه.

اونو ببین، داره به خاطر دخترش، از صبح می ره و 12 ساعت بعد بر می گرده. غیرتت کجاست.

ای بی غیرت.

الان مونس مامانت شده اون گربه. اون فندقی که کارهاش واقعا عجیبه.

رو مهر سجاده مادرت سجده کرده. به پیشواز و بدرقه مادرت میره.

اما تو

ای خاک بر سر تو

ای خاک بر سرت که هم معشوق ولت کرد

هم دنیا ولت کرده

به خودت بیا

ای خاک بر سرت که عرضه دلربایی نداری.

می گی داری؟ می گی به استناد حرف های آبجیت داری؟

اگه داشتی چرا نتونستی این گوهر گران بها رو برای خودت نگه داری. چرا نتونستی احساس رو درش به وجود بیاری.

خیلی اشتباه کردی

اشتباه اولت: برای اولین بار خواستن التماس کردی. کدوم احمقی اولین بار التماس می کنه. اولین بار باید درخواست می کردی. اونم یه انسان مثل تو بود. خیلی با شخصیت باید درخواست می کردی. نه اینکه خودت رو تو همون گام اول خورد کنی

اشتباه دومت: همش براش نوشتی. همش احساسات خودتو بروز دادی.ذوب کردی خودت رو در برابرش. اونم احمق نیست بیاد به آهن مذاب یا سرب مذاب تکیه کنه. اون یه آهن و سرب سفت و سخت می خواست.

اشتباه سومت: در برابرش مقتدر نبودی. ای خاک بر سرت که وایسادی تا اون اجازه دیدن بده. اجازه رو در رو شدن بده. تو باید ازش می خواستی نه اون.

اشتباه چهارمت: برای نشون دادن خودت از خط قرمز های خودت هم گذشتی. با اون مطلب دور از حیا که تو وبت نوشتی

اشتباه پنجمت: در برابرش عجز و ناتوانیت رو نشون دادی. اینکه تو خونه ت چه خبره. اینکه اوضاع مالیت چه قدر بده. واقعا احمق بودی

اشتباه ششمت: همین آخرین حرفات هم نباید التماس می کردی.

اما عیب نداره. انشالله به زودی به اشتباهش پی می بره و شاید بهت رو بیاره. اون وقت دیگه اشتباهات بالا رو مرتکب نشو


[ دوشنبه 93/11/27 ] [ 11:55 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 78
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127147