سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

سلام به تو نوزاد 5 ماهه

آری اکنون که می خوانی، می بینی که نامه سوم عمویت، در 5 ماهگی تو برایت ارسال شده و این نامه در زمان سفر کرده و حوادث روزگار به خود دیده، تا در این سن، به تو رسیده و تو می خوانی اش.

عمو جان! فردا قرار است به شهرتان بیایم. همراه با مادر بزرگ پدرت. برایت کادو هم می آورم. یک ابزار موسیقی.

ابزاری که با چوب هایش! روی آن می زنی و صداهایی زیبا تولید می شود. صداهایی که من نمی دانم چرا ما آدم ها دوستش داریم؟!

اما تو شاید هنوز بدانی و هنوز از دنیای پیش از رَحِم و دنیای رَحِم، شبیه اش را به یاد داشته باشی

خوشا به حالت که روحی پاک داری و شاید می توانی ذات برخی چیزها را ببینی

خیلی دوست دارم که اگر ذات چیزهایی را می بینی، یکی از آن چیزها من باشم. دوست دارم وقتی دیدمت و در آغوش گرفتمت، چشم در چشم دوزیم و ببینم لبت خندان شده یا ورچیده می شود.

دوست دارم حتی آن لحظه اول هم که مرا دیدی، غریبه ای ترسناک و گنهکار، برایت جلو ننمایم.

دوست دارم دستانت را خود بگشایی و خواستار آغوش من شوی چرا که احساس می کنی همان مرد مهربان عالَم قبل از رَحِم، هستم. 

همانی که هِی نگرانش بودی و او فقط به تو لبخند می زد. شاید آن زمان فرشتگان هم بر نگرانی تو افزون می کردند که نکند، مرد مهربان پس از شکسته شدن قلبش، خون امید را از دست دهد و بی ایمان، به سوی مرگ رود؟

اما می بینید که آن مرد، باز هم می خندد. به دنیا می خندد. به عشق می خندد. به غم نشسته در صورتش هم، حتی ژکوند؛ اما باز هم می خندد.

مهمتر از همه وقتی دوستان تو را که ابتدای صف ورود به دنیا بودند و دنیایی شدند را می بیند، از ته دل اما در ظاهرِ لبخندی محبت آمیز می خندد.

به خصوص به آن  دوستانت که قرار است در بدنی لطیف دمیده شوند!


راستی روزت مبارک. خوب شد یادم آمد ها، امروز روز تو فرشته رحمت، هست. البته متاسفانه یا خوشبختانه، روز عمه هایت نیز هست.

آخر هنوز مثل من (عمویت) ورِ دل مادر و پدر و یکدگر، نشسته اند و حاضر به پذیرش بختی، دوتایی نیستند.

بهتر است بروم بخوابم عمو جان

فردا به سوی شهرِ تو عازمم

شب به خیر


[ جمعه 95/5/15 ] [ 2:31 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

...عزیز دوباره سلام.

می دونی که امروز تقریباً ده روزه شدی. یک نوزاد کوچولو و ناز ده روزه.

همین طور داری بزرگ و بزرگ تر می شی، در حالی که زمان برای عمویت، انگار که متوقف شده. باور کن بعید نمی دونم که روزی برسه همه حتی از من هم بگذرید!

...جان امروز با مامان بزرگ داشتم حرف می زدم. بعد از من عمه کوچیکه حرفاشو زد (حرفایی که انگار تمومی نداشتن :دی)

تو الان کوچیکی و هییچی شاید ندونی. اما بزرگ که بشی، مفهمی همجنسای تو، کلاً این مدلی هستن. خیلی حرف می زنن. به خصوص پشت تلفن.

بعد از نیم ساعت که می خوان یواش یواش خداحافظی کنن، تازه وارد یه مبحث جدید می شن و نیم ساعت دیگه حرفاشون ادامه پیدا می کنه. این حرفا تا اونجایی ادامه پیدا می کنه که یک کار واجب براشون پیش بیاد :دی

داشتم می گفتم. بعد از عمه کوچیکه، بابا بزرگ با مامان بزرگ که الان تو شهر شماست، صحبتش رو شروع کرد.

مشغول حال و احوال پرسی بودند که یک دفعه بابا بزرگ، یاد اسم تو افتاد. یاد این که راستی بابا مامانت، چه اسمی برات انتخاب کردند.

نمی دونی وقتی بابا بزرگ فهمید که اسمت ... شده چه قدر ناراحت شد. البته سعی کرد بروز نده. بابا بزرگت دوست داشت اسم تو از اسم های امامی و اسلامی باشه. اما خب می دونست که پسرش (یعنی بابای تو) از اون بچه های لج باز بوده و هست.

حتی با اسم پیشنهادی مامانت هم مخالفت کرده. به هیشکی نگو بهت گفتم. مامانت می خواسته اسم تو رو یُسرا بذاره.

اما بابات حرفش یک کلام و اون هم ... بود.

راستی مامان بزرگ می گه که اسم واقعی دو تا دختر خانواده تو سریال خانه ...، هم اسم تو (یعنی ...) هست.

نمی دونی مامان بزرگ چه قدر دوست داشت این سریال زمان کودکیش رو دوباره تلویزیون بذاره و حالا به آرزوش رسید.


دیگه زیادتر نمی تونم برات بنویسم. چون شدیدا سرما خوردم. دعا کن زود خوب بشم

دعا کن زهرا جان. (آره همون طور که تو نامه قبلی گفتم، یک هفته اسمت زهرا بود)

 


[ دوشنبه 94/12/10 ] [ 10:36 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

زهرا جان، سلامی دوباره از پس سال های سال فاصله ام با تو.

راستی انگار این روزها اسمت انتخاب شد. پدر و مادرت تو را ...صدا می کنند. مادر بزرگت اما، همچنان زهرا.

این وسط عمو روح اله، بیچاره نمی داند تو را چه صدا کند؟

راستی خودت که الان این را می خوانی، زهرا دوست داری یا ...؟

زهرا جان یا ...جان ببخش که عمویت هنوز نمی تواند عکس هایت را به همه آدم  ها نشان دهد. نه اینکه تویی که تازه 10 روزه هم نشدی نامحرمشان باشی. نه

بلکه آن ها نامحرمند به تمام واقعیت های پشت سر این منِ مجازی.

امروز که برایت می نویسم تازه تو 6 روزه شده ای اگر درست حساب کرده باشم. یک دخمل زیبا که بیشتر می گویند شبیه به مادرت شده ای

راستی قدر مادرت را بدان. او بسیار در زندگی اش سختی کشیده و بسیار حرف ها شنیده و بسیار تحمل کرده تا تو اکنون که می خوانی در این خوشی باشی و هییچ دغدغه ای نداشته باشی.

اگر به ساعت ثبت شده نگاه کنی می بینی عموی تو روزی که نامه می نوشته روز انتخابات بوده و ساعت نزدیک به سه بامداد.

عمو روح اله است دیگر. عمویی که خیره سر شده و هرچه پدربزرگ ات می گوید گوشش بدهکار نیست که نیست.

امروز تا همین چند دقیقه پیش، عموی تو (یعنی خود من) با دوستی مجازی، مشغول حرف زدن بود. آن قدر وراجی کردم که دوستم عذر خواست تا برود. این روزها هنوز هم علی (همین دوست مجازی را می گویم) صمیمی ترین دوست من است و اگر تا خوانده شدن نامه توسط تو زنده باشم، باز هم صمیمی ترین خواهد بود انشالله.

عمو جان برایم دعا کن دیگر. چرا دعا نمی کنی. هنوز هم در برزخی عذاب آور گرفتارم. دعا کن نجات پیدا کنم

قول می دهی دعایم کنی؟

منتظر دعایت می مانم.


[ جمعه 94/12/7 ] [ 2:58 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
   1   2      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 121173