سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

ظاهرم خیلی خوبه ها اما از درون هنوز کنار نیومدم و نخواهم اومد.

اینقدر از درون متلاشی شدم که یواش یواش داره روی خواب و حافظه و اینام هم تاثیر می ذاره.

دیشب نه بلکه پریشب بود که تا صبح بیدار بودم. 

نمی دونم برای بیدار موندن بود که بازی کلش رو بهونه ساختم. یا برای باز کلش بود که بیدار بودن رو  ساختم؟!!!

به هر حال بیدار بودم حتی وقتی که منابع لازم برای آپ کردن تجهیزات دهکده رو بدست آوردم دوباره کارگرا مشغول کار شدند!!!

بعدش بهونه بیدار موندم شده بود نزدیک شدن به اذان صبح و بعد از اون  بیدار بودن در بین الطلوعین که گفته شده روزی رو اون موقع قسمت می کنن.

حتما می گین چه لذت بخش بوده شب بیداریت. مشغول بازی و هیجان و اینا.

اما باور می کنید این بازی بهونه ای شده برای خالی کردن عقده هایی که تو گلوم گیر کردن. برای شکست هایی که داشتم. برای پیروزی هایی که بهشون نرسیدم؟

اصلاً مهمترین دلیلش تو هستی. تویی که به خاطر تو و به خاطر خودم، حتی دیگه حالت رو نمی پرسم. حالت رو نمی پرسم اما تمام وجودم در حال احوال پرسی از تو هستن. 

منیتم نمی خواد یادت کنم و دیواری در ذهنم بین من و خاطرات تو کشیده (چون عقل بر او غالب شده). اما روحم و ذره ذره ی وجودم وقتی من حواسش نیست، از دیوار بالا می رن و سرک می کشن به خاطرات با تو و نگرانی های از تو.

این وسط هم من می دونه و هم اونا می دونن که تو عین خیالت هم نیست. 

البته یقین ندارند. اما در حد همین دونستن، خیالشون راحته که حالت خوبه.

خیالشون راحته که عزیزشون حالش خوبه.

حتی من با وجود دیوار کشیدن، باز هم تو رو عزیز خودش می دونه و خوشحاله.

خوشحاله که درعوض ذره ذره ذوب شدن خودش، باعث تبلور عزت تو می شه.

و تو عزیزم بعد از او شب جانفرسای من و خودت و بعد از اون دوسال، حالا راحت راحت بخواب.

هر جا که هستی در آرامش باش. در کنار مادر و پدر عزیزت.

در کنار برادر مهربانت.

با صدای لالایی مادرت بخواب. بخواب و باز هم به من فکر نکن.

به این فکر کن که من چطور سنگ دلی هستم و نزدیک سه ماه، تو را از یاد بردمو هییییچ حالی از تو نپرسیدم.

به این فکر کنی، وجدان حساس و زیبایت، خیالش راحت تر می شود که درد نگیرد.

عزیزم هنوز هم دوستت دارم.


[ چهارشنبه 94/2/30 ] [ 12:4 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

خدایا.

نمی دونم چرا چند وقته هر بار اینجا رو می خوام بروز کنم، دوست دارم این رو بگم.

خدایا.

یک بار خدایا؛ برای دردهای او

یک بار خدایا؛ برای بی خبری از او

یک بار خدایا؛ برای خوشبختی او

یک بار خدایا؛ برای وصال به او

یک بار خدایا؛ برای دردهای خودم

و این بار باز هم می گویم: خدایا

خدایا خیلی وقت هست ازش خبر ندارم. نمی دونم شاد هست یا غمگین؟

نمی دونم تو خاطرش موندم یا از ذهنش به کلی پاک شدم.

هر چند دیدم اون داره آثارم رو پاک می کنه. آثار خودش برای من هم داره پاک می کنه.

اون آثاری که فقط و فقط برای من بوده. و من محرمشون بودم. باز هم اشکال نداره

پاک کنه. مگر می تونه از ذهن منم پاک کنه. ذهنی که احتیاج به داشتن عکس از اون آثار نداشت و نداره.

چند وقت پیش یاد اون روز افتادم. اون روز که خیلی شاد بود. خیلی مهربون شده بود. بازم من رو محرم دونسته بود.

اون روزی که بالاخره برادرش رو دیدم. برادری که فقط تو خواب دیده بودم. تو خوابی که اومده بود به من خواهرش سر بزنه و ببینه دخمل کوچولوی ما حالش چطوره؟

از اون روز شاید یک سال کمتر باشه که گذشته. اما شیرینی اون طوری زیر زبونمه که انگار دیروز بود.

حالا من موندم کوله باری از غم و افسوس. 

خدایا من که به این غم ها عادت دارم. خدایا من که می تونم ظاهرم رو خوب نشون بدم و خوب بریزم تو دلم. خدایا من که لازم ندارم هر چند وقت یه بار، بغض بترکونم و های های گریه کنم. 

پس غم های اونم سرازیر کن به طرف من. بذار همش رو من بخورم. هنوز پر نشدم از غم و هنوز غم باد نگرفتم.

گلوی من خیلی جا داره و حالا حالا ها پر نمی شه.

درست مثل جهنم تو ای خدا. جهنمی که وصفش کردی به اینکه صدا می زند هنوز جا دارم باز بدهید از کافران و گنهکاران.

خدایا من از ته گلویم فریاد می زنم. که جا دارم هنوز. پس غم های او را هم به من ده.

تو خود بهتر از من باور داری، که با همین غم خواری هاست که ذره ای شاد می شوم، وقتی از او این همه دور هستم و دورتر هم می شوم.

خدای حالش چگونه است؟

بیمار است؟ سالم است؟ گریان است؟ خندان است؟

از بی خبری دارم می میرم خدا. کمکم کن

 


[ پنج شنبه 94/2/17 ] [ 5:10 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

 

 

خواهرم دیشب می گه، فلشم دست توی دیگه؟

می گم انگاری آره.

می گه بده می خوام فردا ببرمش.

می گردم دنبال فلش اما پیداش نمی کنم.

بهش می گم باشه فردا. الان سر و صدا می شه مامان و بابا بیدار می شن.

می گه من لازم دارما. یادت نره.

می گم باشه. تو کیفم رو نگاه می کنم اما نبود. تو جیبم رو هم همین طور.

آخه اون روزی که بردمش بیرون، تو جیبم گذاشته بودم. اما نبود که نبود.

خواهرم هنوز نخوابیده بود که ازش پرسیدم: مطمئنی دست من بوده؟

با من و من کردن می گه آره. یادته اون روز لازمش داشتم و تو بیرون بودی و گفتی دیر می رسی...؟

چاره ای نبود که تایید کنم دست من بوده.

حالا نگران که نکنه گم شده باشه و...

با این افکار ساعت 4 و نیم صبح بعد از نماز صبح، خوابیدم. اما چه خوابی

هفت هشت بار خواب دیدم که این فلش مثلاً فلان جا هست و پیداش کردم. در آخرین بار هم فلش رو می دم بهش و ازش امضا می گیرم که تحویلش دادم.

ینی تا این حد...

صبح می بینم می ره و انگار یادش رفته سراغ فلش رو ازم بگیره.

ظهر بر می گرده خونه. بهش می گم راستی فلشت چی شد.

تو چشام نگاه می کنه و می گه تو کیفم بود.

دیگه نمی دونم  چی بگم.

می گم من که اینقده استعداد دارم تو دیدن خواب های وسواس گونه. هر شب بهش فکر کنم تا اون رو دست کم تو خوابم ببینم.

دست کم تو خواب به وصالش برسم.

دست کم تو خواب ببینم که دوستم داره.

دست کم...


[ دوشنبه 94/2/14 ] [ 9:9 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
   1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 121217