سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

پیدا کردم.

راهم رو می گم.

اما مطمئناً در مسیری قرار دارد که از کنار معشوق می گذرد. با یک تفاوت.

اقرار می کنم تا همین الان، هنوز چشم به دهان معشوق داشتم. چشم امید به او که او رضایت دهد. اگر امیدم خدا بود، اما در عمل هم چیز را بسته به معشوق می دانستم و جز او وسیله ای نمی دیدم.

اکنون که می نویسم، آرامش عجیبی مرا فرا گرفته. آرامشی پس از آن طوفان درونم که از زخمه ی معشوق ایجاد شده بود.

حتی تا همین امروز هم کلامش آزارم داد. البته آزاری که از او ناراحتم نکرد، بلکه از دنیا و سرنوشت عصبانی و ناراحت بودم. تا همین امروز در کلام خود نیش می زدم. و ناخواسته مشغول تلافی بودم.

می گفتم مطمئناً معشوق گرفتار است که این طور ز من روی گرداند. اما اگر به این اطمینان ایمان داشتم، باید بیشتر مراعاتش می کردم.

امروز برای اولین بار، روح و روانم یخ زده بود و احساساتی عجیب از او در خود داشتم. نمی دانستم، تنفر است. ناراحتی است یا چیز دیگر.

هر چه بود در این زمان نگارش، کاملاً ذوب گشته و آرام شده ام.

اسبی شده بودم سرکش، که اگر معشوق را مجبور به پذیرش خواسته می کردم، زندگی برایش سخت و طاقت فرسا می شد. اما حال، رام رام گشته ام...

امروز دیگر، می گویم فقط خدا و مادرش. اما با باور کامل می گویم. دیگر به معشوق کاری ندارم. کاری ندارم تا او هم آرامشش را باز یابد. افکارش منظم گردند.

فکر می کنم قسمتی از تلاشی که استخاره گفته بود انجام داده ام. قسمت دیگر باید در فازی انجام شود که همه مطلع باشند.

اکنون کمی انتظار می خواهم. کمی صبر برای خودم و او. اکنون امر امر خداست و ولی او در زمین و مادر ولی او.

باید روحم را از پلیدی این روزهایم تصویه کرده تا امر خدا را با تمام وجود درک نمایم.

باید مو به مو دستورات پروردگار را اجابت کنم. قدم به قدم نزدیکش شوم تا او هم نزدیک تر شود.

آن گاه که با تمام حواس، خدا را در تک تک سلول ها در حضور دیدم، آن گاه که بی نیاز از هر معشوقی جز خدا شدم. آنگاه عطش عشق من با آب امید به خدا، بر طرف شد.

آن گاه هدیه خدا، نیاز اکنون من، معشوق زمینی می شود. هدیه ای که آن هنگام تازه لیاقتش را یافته ام.

آری این گذار هم باید می گذشت. بعد از سه گذار، دیگر نوبت وصل می شود. وصلی در عین بی نیازی.

مانند وصل یوسف و زلیخا. که هنگام وصل، هر دو جز معبود نمی دیدند و نیاز جز توجه معبود حس نمی کردند.

در این گذار سوم است که باید هر دو تلاش کنیم تا یکی یوسف شود. و البته آن دیگر هم بازنده نیست. چون زلیخای زمان وصل هم برنده بود.

پس باید به کار خود همت کنم. پله های ترقی را طی کنم. عزیزی شوم برای کل کشورم برای خانواده ام و برای خانواده اش. آنگاه سقف آرزوهایش شده ام و دیگر عیبی در کار نیست.


[ چهارشنبه 93/12/6 ] [ 9:58 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

این روزها، روزهای پر ترافیکی در قلبم بود.

نههههه. باور کنید فقط همان اجازه داشت بیاید و آمد و کوچه بن بست قلبم را ورود ممنوع کردم.

اما هم او که آمده این روزها ترافیکی راه انداخته بیا و ببین.

ترافیکی از تیرهایی که می خواهد محبتم به خودش را بکشد. به اصطلاح خودش می خواهد، مرا نجات دهد. می گوید نگرانم است.

عمداً تیر می زند و بعد زخمی رهایم می کند.

آری نمی داند با این کارش من نخواهم مرد. با این کارش ایمنی اکتسابی پیدا می کنم. با این کارش محبتم، دورتادور خود، اسپور ایجاد می کند و هیچ آنتی بیوتیکی نمی تواند این محبت را نسبت به او را از بین برد.

آیا نمی داند، فرض محال، توانست مرا هم مثل خود، سنگ کند. یا توانست مرا مثل آن چویونگ سریال سرنوشت، در خاطرات یخی فرو برد، آن گاه به کما می روم؟

آیا تابلوی ورود ممنوع را که پس از آمدنش بر سر راه قلبم نشاندم دیده و این کار را می کند. مگر نمی دانم پلیس کوچه ی قلبم، استثناء قائل نیست؟ موتوری که سهل است، حتی به آمبولانس هم اجازه عبور نمی دهد. کاش بداند، با این کار مرگ مرا به دست خود رقم زده. کاش بداند با این کار جنایت کار می شود.

نمی خواهد، نخواهد. من که دیگر حرفی ندارم. من که دیگر او را له نمی کنم. دیگر زبانم هم مثل مشت های ناتوانم شده. زبان به کام گرفته ام دیگر. پس از چه می ترسد ؟

 

این ساعت ها هر چه می گذرند، امیدم به خدا و مادرش زیادتر شده و از او قطعه قطعه می شود.


[ چهارشنبه 93/12/6 ] [ 4:6 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

می دونم وقتی بره بخونه، وقتی بره ببینه. ببینه که من عین خیالم هم نیست انگار و به راحتی تونستم، به مسائل دیگه غیر از اون فکر کنم و بنویسم. این فکر رو با خودش می کنه که چه قدر پر از دروغ بودم. چه قدر احساسات و علاقه ام سطحی بوده. چه خوب شد شناختمش و در دامش نیفتادم.

می دونم ممکنه بعد این فکر ها، اونم با خیال راحت و بدون هییچ افکار مزاحمی به زندگی خودش برسه. و چه قدر این من رو خوشحال می کنه. خوشحال از اینکه معشوقم دیگه ناراحت نیست و من نگران ناراحتی اش نیستم.

اما با همه ی این ها، باعث نمی شه که من از امید وصالش نا امید شم. من هنوز امید دارم. من هنوز او را در فکر خود دارم.

اویی که مرا از فکر و ذهنش بیرون رانده یا سعی می کند بیرون کند. منی که بی اجازه به افکار او وارد شدم. و تشویش ذهنش نمودم.

اما نا خواسته.

من هیچ وقت بد او را نخواستم و نخواهم خواست و هییچ وقت از او بدم نیامد و نخواهد آمد. این را کاش بفهمد.

با تمام بی علاقه گی اش من سرشار از علاقه به او هستم. علاقه ای که بی نهایت بار هم بیایند و از من بگیرند باز هم سرشار از او می مانم.

کاش این را بفهمد.

آری حس علاقه تحمیلی نیست و این هم آری حس بی علاقه گی هم تحمیلی نیست.

پس نه من به او تحمیل خواهم کرد که علاقه داشته باش، علاقه در خودت بساز. حس داشته باش. نه او به من تحمیل کند که، برو و فراموش کن. برو و بی علاقه شو.

باشد، اگر آزارش می دهم، علاقه ام را هم در خود می ریزم، همان طور که غصه ها را در خود می ریزم.

باشد، اگر آزارش می دهم، تظاهر به بی تفاوتی می کنم. التماسش نمی کنم در حالی که سرشار از التماس و خواهش و تمنای از اویم

باشد، اگر آزارش می دهم، از همه می گویم جز از او. به افکارش هم کاری ندارم.

باشد، خوشحال می شوم فکر کند من چه زود تغییر کردم. باشد این بهتر است. این گونه او فکر خود را از زندان من آزاد خواهد کرد.

من زندان بان، کلید را از اول داده بودم، او استفاده از آن را بلد نبود. می توانست از همان اول درب زندان را باز کند. فرار کند

می توانست از همان اول مرا به سلول خود راه دهد و محبت بین مان تقسیم شود.

اما بلد نبود و کلید در دست زندانی من ماند و عذاب کشید و کشید و کشید. تا از عذاب لبریز شد و به اینجا رسید.


[ سه شنبه 93/12/5 ] [ 1:4 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 91
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 121748