سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

امروز خیلی حقیر شدم.

خیلی

می خواستم نماز بخونم. که حرف از مسافرت به یزد شد.

بعد یه دفه مامان می گه می ریم یزد و روح اله رو هم می بریم براش یه دختر یزدی می گیریم.

می دونست ناراحت می شما. اما بازم گفت. و من با یه آه از فکر اینکه به معشوق نرسیدم و ... نماز بستم.

حالا هم می خوان برام کت بخرن. کت دامادی نه ها. یه کت که مثلاً تو عروسی فامیل کت داشته باشم.

واقعاً حقیر شدم. حقیر حقیر حقیر...


[ جمعه 93/12/15 ] [ 6:42 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

امروز مهمون داری کردیم.

از اقوام پدر و مادر هر دو. ولی من اصلاً حواسم نبود. جسمم اینجا بودم و خودم جای دیگه.

انگار باز هم دارم فیلم نگاه می کنم. شاید فکر کرده فراموش کردم. خب البته اون حال و هوای بد شب اول رو ندارم. اما هرگز... هرگز فراموش نمی کنم.

همیشه منتظرش هستم. نمی دونم شاید یه روزی اینجا رو بخونه و باز ببینه من چه قدر ضعیفم و باز حالش از من و نوشته هام به هم بخوره. باشه به هم بخوره.

اما اگر قرار شد دوباره شروع کنیم. من اون چیزی که اینجا می نویسم نیستم. اون زمان من هم شرط برای ارتباطمون دارم. اون زمان من التماس نیستم. شاید اون زمان مثل یک مرده متحرک باشم. مثل یک ربات که یاد گرفته توسط حسگرهایی که بهش نصب شده، به محرک های محیطی پاسخ های صفر و یکی بده. البته شاید یکم پیشرفته تر. شاید مثل یک رباتی که توش از منطق فازی و شبکه ی عصبی استفاده شده. یک رباطی که یکم خودش تصمیم می گیره.

اما همه این حالت های بد رو تا وقتی دارم که مطمئن نشدم علاقه داره یا نه. کافیه بفهمم اونم عاشق شده. اگه این طور باشه. اگه فقط به خاطر تردیدها نیومده باشه و واقعاً عاشق شده باشه، اون وقتی که یخ من هم یواش یواش آب شد و وارد زندگی هم شدیم. یکی شدیم، اون وقت، می فهمه که خودش رو تو این مدت گذشته از چی محروم کرده. اون وقت من نشونش می دم که فرهاد افسانه نیست. مجنون افسانه نیست.

اون وقت بهش نشون می دم بازم شهید باکری ها هستند که در عین مسلمونی تمام عیارشون و در عین جنگاوری و فرماندهی بی نظیرشون، چه قدر همسرشون رو دوست دارن و عاشقانه برای همسرشون فدا می شن.


[ جمعه 93/12/15 ] [ 4:50 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

اگر یک بار از غرورش می گذشت...

اگر یک بار می گفت:...

اگر فقط یک بار می گفت وابسته شدم. حتی لازم نبود بگه دوست دارم...

اون وقت بود که دنیا رو به زیر پاهاش می ریختم.

اما فکر کرد، پر رو می شم. فکر کرد من هم مثل مردهای دیگه، دنبال یکی دیگه می رم.

کاش بدونه که حالا هم که نیست، من همونم که قبل بودم.

خدا رو شکر می کنم که قدرت نداشت، خاظراتش هم با خودش ببره.


[ پنج شنبه 93/12/14 ] [ 11:31 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 121683