اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساسات

 

امروز برای پروژه ترمم، رفتم کتابخونه ملی عضو بشم. تا امروز خیلی دست بالا گرفته بودمش. اما وقتی دیدم یکی از مجموعه کتاب های مهم رو نداره. متاسف شدم.

مجموعه کتاب های Chemical Abstracts

البته فکر کنم برای رشته های دیگه هم همین وضع باشه.

بی خودی پول عضویت دادم انگار. نمی دونم اگه اشتباه می کنم و کسی این مجموعه کتاب رو تو کتابخونه ی ملی دیده بگه تا از اشتباه در بیام.

چه قدر هم سوتی دادم :دی


[ چهارشنبه 93/12/13 ] [ 8:40 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام مالک دل ها

سلام

این نامه خطاب به خودم در آینده است.

سلام به تو که اکنون در مقصد هستی و با خوشبختی دوباره طرح رفاقت ریخته ای. سلام به تو که هیچ گاه امید را نباختی.

اکنون حالت چطور است؟

یادت می آید این روزها چه حالی داشتی؟

راستی قبلش این را بگویم. یادت هست این روزها هنوز 50 کیلو گرم جرم داشتی. حتما اکنون می خندی که این روزها، چه قدر دقیق بودی و انشالله که هنوز هم هستی. آخر واقعاً بعید است که علوم پایه خوانده باشی، اما هنوز وزن را به جای جرم و جرم را به جای وزن قرار دهی.

ببخش یادم رفت داشتم حال این روزهایت را یادآور می شدم. راستی تو که ببخش گفتن به خودت را ضعف خودت نمی دانی ؟ :دی (جمله رو داشته باش :دی)

اگر یادت رفته یادت بیارم که این روزها روزهایی بود پر از غم و اندوه و امید و نا امیدی و شادی و... آری پر از احساسات متضاد بودی.

اما یادت بیاورم در ساعتی که این نامه را برای خود می نگاشتی، ساعاتی بود که تازه شروع کرده بودی به محکم بودن. محکم و مقاوم حتی در برابر معشوق.

یادت بیاورم که تصمیم گرفتی راهی تازه شروع کنی.

ایمان دارم، اکنون که این نامه را می خوانی به یک منزلگاه سرسبز و خوش آب و هوا، رسیده ای و انشالله تا مقصد آخرت، خیال خود را راحت نمودی.

سرت را درد نیاورم، چون سر خودم در ساعتی پس از نیمه شب درد دارد. درد بی خوابی

موفق باشی و عزیز

دوست دار تو

خودت


[ سه شنبه 93/12/12 ] [ 1:39 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

سلام به تویی که این نامه ها را هیچ وقت نخواهی خواند.

از اعماق قلب خود زیر نور جرقه ی امید، زمانی که برای من کش آمده، برایت می نویسم. بعد از آن شب و بعد از آن سال ها.

بعد از آن دیدارها.

دیدار اول را یادت هست؟

دیداری که همه بودند و همه خوشحال. من و تو هم بودیم اما نمی دانم تو... باور نمی کنی، اما باور کن که تصویرت را از همان دیدار ضبط کردم.

تصویری باوقار. ابهتی دوست داشتنی. ابهتی که هر کس را اجازه شیفته شدن نداد.

خودت هم اقرار به این داری که دافعه ات برای بسیاری، بر جاذبه ات می چربید.

خوشحال بودی که چنین است و از دام نگاه ها در امانی. خوشحال بودی تا اینکه سر و کله من پیدا شد.

منی که قطب مخالف تو بودم و نتوانستی دفعم کنی. بلکه هر روز که می گذشت، بیشتر جذب تو و شیفته ی تو می شدم.

یادت نمی آید؟

یادت نمی آید در کنار آن سه تن، با چادری به رنگ شب و مملو از ستاره های درخشانی که تنها من شاهدشان بودم، نشسته بودی. شاید درست روبروی من.

یادت نمی آید؟

یادت نمی آید که هر موجود بی اراده ای که بود، همه سر از پا نمی شناختند و بر بالای سرت سرود شادی سر می داند. حتی آن برگ درخت نو بهاران هم در پس وزش نسیم صبح گاهی، آواز شادی از عطر حضورت سر می داد.

گنجشکان که دیگر بماند. خجالت می کشیدند از جمع، وگرنه دوست داشتند بر روی شانه هایت فرود آیند و در گوشت موسیقی زیبای احساسشان را اجرا کنند.

خوش به حالشان. آن ها بدون تردید از همان روز، دنبال تو آمدند و اکنون بر بالای درخت مقدس حیاط خانه ات، تا جان در بدن دارند، می خوانند.

می خوانند که چه قدر تو را دوست دارند.

کاش من هم روزنه ای در کنج دل داشتم که به پنجره اتاق تو روشن می شد. کافی بود با یک لنز قدرتمند، نور صورتت را در آن کنج دیگر که مخصوص تو ساخته ام، بزرگتر بیاندازم.

می دانی، آنجا حساس ترین صفحه دلم قرار دارد. صفحه ای که با اولین نور هر چه را باشد ثبت می کند. دوست ندارم جز صورت زیبای تو نقشی در آن ثبت شود.

پس منتظرت می مانم تا آن لحظه ای که هزارم ثانیه دوام دارد و مطمئن باش از دستش نخواهم داد


[ شنبه 93/12/9 ] [ 12:6 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 32
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 121689