سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

اجازه دهید. اجازه دهید. حرف هایم خودشان را از من پنهان می کنند. اجازه دهید من حرف دارم

دیگر می ترسند، از زبان زبونی چون من خارج شوند.

زبونی چون من که نه معشوق را حفظ کرد و نه کرامتش پیش او را. آری این منم که حال کلامات هم مرا نمی خواهند. کلماتی که روزگاری تنها سرمایه ام بودند.

همه رفتند و اکنون تنهای تنها شده ام. این دو سه خط را نبین و بگو هستند. نه نیستند آن زیبارویانشان رفتند. این بیچاره ها مثل خود من دست و پا شکسته هستند و برای همین اسیر من گشتند.

روزگاری بود که کلمات برای بیان شدن از هم سبقت می گرفتند. اکنون چه؟

اکنون باید دنبالشان در چاله چوله هایی که در مغز خود کنده ام بگردم، ببینم کدامشان پایش پیچ خورده و گرفتار شده، آن را بیاورم و بنگارم.

پس بدانید این ها همان کلمات ضعیفی هستند که از زندان و حصاری که دور خود ساخته ام، مجال فراری نیافتند.

می دانم آن جهان که رسد، یکی دیگر از گواهان اعمال بدم، همین ها هستند. همین ها که شاهد اراجیف این روزها و ماه ها و سال ها بودند.

نه واقعاً اگر اراجیف نبودند، باید موثر می شدن، نه مثل الان نه مثل من متاثر و غمگین. نه مثل الان که اغلبشان پا به فرار گذاشتند و در خواب هست که ایمن هستند و می آیند سر به صاحبشان می زنند.

وگرنه هر بار که پشت این ماشین ثبت زمان می نشینم، همه با سرعت نور دور نمی شوند.

 

تا به حال به ای کاش گفتن و معنایش این قدر نزدیک نشده بودم. به قول ترانه رنگین کمون

از غم ای کاش ها چشمم کبود...

و دقیقاً همین گونه هستم. دقیقا چشمانم صبح کبودند، در جمع بی حال و خمار و شب هنگام تنهایی دوباره کبود.

نمی دانم. این چه سرنوشتی بود. یک خوب در دنیا یافتم، اما نشد به او برسم.

دیگران اگر خوبند برای خودشان و برای شریک زندگیشان خوبند. نه برای من. من شریکی زندگی جز او ندیدم و نمی بینم.

آری من کورم. من هیچ نمی بینم. به این گمراهی خود معترفم و دوست دارم در آن بمانم. نکند این یکی هم حق دیگران است و من این بار هم حق ندارم؟

آری خدا؟ من را آفریدی، برای این که حقوق دیگران باشم؟

آری خدا؟ من را آفریدی که اسباب امتحان دیگران شوم؟

آری خدا؟ من را آفریدی که دیگران حس و حال خود را با من بسنجند و وقتی سنجش تماش شد، بگویند خدانگهدار؟

آری خدا؟ من را آفریدی که تنها از خوشی آن ها لذت برم و تنها نظاره گر باشم و منفعل؟

آری خدا؟ من را آفریدی که با شکسته های دلم، دیگران بتوانند دل خود را که زخمی شده، درمان کنند (دل من مرهم دل هایشان شود و نه محرمشان؟)

آری خدا. آری. اکنون می بینم بدرد این ها خورده ام و بس. جای شکرش باقیست که این ها بهتر از لای جرز دیوار هستند.

البته که به درد آن هم شاید بخورم. کاش بدرد لای جرز دیواری بخورم که دور قلبش کشیده . دست کم از نزدیک خانه اش را می بینم و با لبخندش لبخند و با غمش همراهی می کنم.

این ها را هیچ وقت نفهمید و اگر می فهمید به یقین حساس می شد. به یقین می گفت چرا با من چنین کردی؟ چرا مرا عاشق خود کردی؟ اکنون چطور به آینده درخشان و سعادتمند خود برسم؟

خوب شد نفهمید که الان راحت توانست مرا ترک گوید. راحت توانست با عذاب وجدان خود کنار آید. داشت می گفتا. حرف هایم آنقدر زیاد بود و مجالی که تعیین کرده بود کم، که نا دانسته نگذاشتم. نگذاشتم راه کنار آمدن با عذاب وجدانش را بیابم

و...


[ دوشنبه 93/12/4 ] [ 11:29 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

اکنون و در این ساعت ها، درست مثل یک مسخ شده هستم.

همه مسخ به شکل حیوانات را بلدیم یعنی چه

اما مسخ شدن فراتر از این هاست.

مثل موجودی مسخ و مبهوت شدم. مبهوت این روزگارم. روزگاری که تازه شناخته بودمش. تازه امیدوار شده بودم. تازه دنیا به من روی خوش نشان داده بود.

درست مانند نقش رنگ روغن بر روی آب، همه اش نقش بر آب شد. فکر کردم آنقدر ارزش دارم که در حد دانه ارزن، در دلش جای دست و پا کرده باشم.

اما انگار فقط مدتی آمده بودم تا در دل نازنینی زخم زده باشم. خب چه قدر زخم به خورد دل نازکش. دل ظریفش

تحمل نکرد و گفت بس است دیگر

و اکنون من مات و مبهوت در فرصت های تنهایی به روبروی خود خیره می شوم. مثل اکنون که به این شیشه ی جادو خیره شده و لکه های سیاه دیگری را خلق می کنم.

لکه هایی که ممکن است هر کدامشان بار بیشتری از حق و ناس بر گردنم افزوند. مگر افکار شمای خواننده چه گناهی دارد که بار سنگین افکارم را بر رویشان خالی کنم.

شما هم مانند نازنینم حق دارید.

این منم که باید از حق خود انصراف دهم.

مبهوت و مسخ شده خیره به هر صفحه نگاه کنم.

شاید خدا عنایتی کند


[ جمعه 93/12/1 ] [ 10:58 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<   <<   6      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 93
کل بازدیدها: 121756