سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

این روزها، روزهای پر ترافیکی در قلبم بود.

نههههه. باور کنید فقط همان اجازه داشت بیاید و آمد و کوچه بن بست قلبم را ورود ممنوع کردم.

اما هم او که آمده این روزها ترافیکی راه انداخته بیا و ببین.

ترافیکی از تیرهایی که می خواهد محبتم به خودش را بکشد. به اصطلاح خودش می خواهد، مرا نجات دهد. می گوید نگرانم است.

عمداً تیر می زند و بعد زخمی رهایم می کند.

آری نمی داند با این کارش من نخواهم مرد. با این کارش ایمنی اکتسابی پیدا می کنم. با این کارش محبتم، دورتادور خود، اسپور ایجاد می کند و هیچ آنتی بیوتیکی نمی تواند این محبت را نسبت به او را از بین برد.

آیا نمی داند، فرض محال، توانست مرا هم مثل خود، سنگ کند. یا توانست مرا مثل آن چویونگ سریال سرنوشت، در خاطرات یخی فرو برد، آن گاه به کما می روم؟

آیا تابلوی ورود ممنوع را که پس از آمدنش بر سر راه قلبم نشاندم دیده و این کار را می کند. مگر نمی دانم پلیس کوچه ی قلبم، استثناء قائل نیست؟ موتوری که سهل است، حتی به آمبولانس هم اجازه عبور نمی دهد. کاش بداند، با این کار مرگ مرا به دست خود رقم زده. کاش بداند با این کار جنایت کار می شود.

نمی خواهد، نخواهد. من که دیگر حرفی ندارم. من که دیگر او را له نمی کنم. دیگر زبانم هم مثل مشت های ناتوانم شده. زبان به کام گرفته ام دیگر. پس از چه می ترسد ؟

 

این ساعت ها هر چه می گذرند، امیدم به خدا و مادرش زیادتر شده و از او قطعه قطعه می شود.


[ چهارشنبه 93/12/6 ] [ 4:6 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 56
بازدید دیروز: 86
کل بازدیدها: 122384