سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

باور کن حق دارد.

چه را نمی خواهی باور کنی؟

چرا باورش برایت سخت است.

بگذار کمکت کنم.

یادت هست. سه سال پیش را می گویم. یادت هست. یادت هست که برای چه دو دل بودی بگویی یا نگویی. یادت هست که قبل از آن، او را خیلی بالاتر می دیدی و خود را در خورش نمیافتی؟

آری. یادت آمد؟. آفرین

خوب به یاد بیاور. به یاد بیاور که چگونه او در برابرت، بزرگ و بزرگ تر شد.

آن هنگام را بیاد بیاور که تو او را بهترین می دانستی و اکنون نیز می دانی.

حال کافیست کمی، فقط کمی فکر کنی. فسفر زیاد هم لازم نداری، مطمئن باش. کمی فکر کنی، می فهمی که بهترین فقط و فقط لایقش بهترین است و نه کم تر.

آیا تو خود را بهترین می بینی؟

به فلسفه بافی هایت و قدرت تخیل و قدرت حاضرجوابی ات نگاه نکن. خودت خوب می دانی این ها را قدرت دادی تا ضعف هایت پنهان شوند.

تو ضعیف هستی. ضعیف ضعیف.

از ضعف مال و منال گرفته. تا ضعف جاه جلال. از ضعف علمت گرفته تا ضعف نیازت.

این ها را ببین و او را دوباره ببین.

او مال و منالش بهتر از توست

او جاه جلالش هم به مراتب بالاتر از توست.

او حتی علمش هم بیشتر از توست

و نیازش هم کمتر.

تو به کدامین خیال خامت، او را هم کفو ات دانستی؟ هان؟

این راهنمایی ام را بپذیر تا بتوانی از باتلاق افکارت خلاص شوی.

یا باید آرزوی مرگ کنی. یا اگر توان صبر داری، صبر کن و زجر کش و ببین او می رود. ببین شاهزاده با  چه اسب سفیدی برایش تحفه ای لایق میاورد، هم خسرو اش می شود و هم فرهاد شب های تنهایی اش.

برای خودت می گویم. برای اینکه امید واهی نداشته باشی. حال اگر می خواهی در عذاب خود ساخته بسوزی، بسوز.

دنیا و آخرت فریاد می زنند: "او مال تو نمی شود." حال کو گوش شنوا


[ دوشنبه 94/1/31 ] [ 1:5 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

بالاخره امروز به صورت جدی یکم رو پروژه سمینار و انشالله پایان نامه آینده کار کردم.

رفتم دانشگاه تهران و اونجا خوشبختانه، چکیده نامه های جدید البته تا سال 2009 رو داشت.

تا چند وقت پیش برای خودم از کتابخونه ملی چه ابهتی ساخته بودم و از تعاریف دوست آشنا، چه تصوارتی ساخته بودم. پس یه روز می رم اونجا و تقاضا می کنم راهنماییم کنن که بتونم از چکیده نامه های مقالات استفاده کنم. با این تصور که تنها جای ممکن که می تونه تا سال 2014 چکیده نامه مقالات رو داشته باشه این کتابخونه هست و لا غیر.

بیست، سی تومن هم پول عضویت می دم و بعد نا امیدانه و دست خالی بر می گردم. یکی از مسئولین راهنما هم در جواب انتقادم می گه: رسالت کتابخانه ملی، اینه که نشریات و تولیدات داخل رو حتما پوشش بده و نشریات و کتاب های خارجی در اولویت بعدی هستند.!!!

به هر حال من قانع نشدم که چرا در معروف ترین کتابخانه ی ایران، چکیده نامه های مقالات دنیا وجود ندارد.

اما بگذریم.

از دانشگاه تهران اومدم بیرون و رفتم کتابخانه ملی. اما این بار نه به خاطر کار خودم بلکه به خاطر کتابی که خواهرم لازم داشت.

کتاب رو پیدا می کنم، اما فقط برای مطالعه بود و نه برای امانت گرفتن و بیرون بردن.

خلاصه خواهرم کتابی دیگه رو می خواد که اون رو می شد امانت گرفت و برد. البته این کار رو باید در کتابخونه ی عمومی انجام می دادم.

خدا رو شکر این کتاب تخصصی اونجا موجود بود.

کتاب رو ثبت می کنم و راهنمایی می خوام برای گرفتنش. راهنما طبقه ی زیرین رو نشون می ده. به کنار پله ها می رم و می بینم همشون خانوم هستن. یعنی انگار سالن مطالعه ی خانم هاست. شک داشتم که راهنما میاد و تاکید می کنه برو پایین و اونور درب شیشه ای بیست دقیقه بعد کتاب رو تحویل بگیر.

به راهنما می گم، اینجا همه خانم هستن، اشکال نداره برم :دی

بهم می گه: عیبی نداره، یکیشون رو انتخاب کن.

منم : سکوت :)

 

بالاخره کتاب به دست بیرون میام در راه بیرون اومدن به این فکر می کنم که یه موقعیت طنز با راهنما ایجاد کنم.

تو این فکر که آیا بگم دیدم نپسندیدم.

یا بگم سرشون تو کتاب بود و نتونستم ببینمشون :دییییییی

یا...

بعد با خودم گفتم باید چیزی بگم که صداقت محض باشه. من تو موضوع عشق و یار شوخی دروغین نمی خوام داشته باشم.

با این افکار بیرون میام و به راهنما می رسم. تشکر که می کنم، بهم می گه: انتخابت رو کردی. تو لحظه ی اول فکر کردم کتاب رو می گه

اما نیم ثانیه. بله فقط نیم ثانیه بعد دوزاریم میفته و بهش بهترین جواب رو می دم.

امروز نیومده بود.

بله این بهترین جوابم بود.

امروز یارم نبود. امروز نیومده بود.


[ یکشنبه 94/1/30 ] [ 11:2 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

آخیش. بالاخره کار دکتر تموم شد. حالا بدون دغدغه می تونم به کار خودم برسم.

به کار خودم... به درد خودم...

این دومی خیلی مهم تره.

تا چند سال پیش فکر می کردم چه قدر خوشبختم. شایدم نه. شاید فکر می کردم خدا رو شکر من درد و بیماری های مردم رو ندارم.

خدا رو شکر که من معتاد به چایی نیستم و لازم نیست برای تسکین درد سر و اعصاب داغون، یکی دو فنجون چای نوش جان کنم.

خدا رو شکر اراده ی قوی دارم و تونستم نوشابه و پفک رو هم ترک کنم.

خدا رو شکر که اصلاً معنی قولنج و شکستنش رو نمی دونم و لازم ندارم بشکونمش.

خدا رو شکر که برای خوابیدن، حتی می تونم روی صندلی بخوابم، نشسته. و حتی در شرایط غیر عادی ایستاده هم می تونم بخوابم.

این آخری رو تو مترو تجربه کردم.

خدا رو شکر ...

و خدا رو شکرهای دیگه و دیگه و دیگه.

اما این روزها و ماه ها، فهمیدم حالا که خدا رو شکر، فیزیک دنیا اذیتم نمی کنه، اما لامصب تا دلت بخواد شیمی دنیا من رو اذیت کرده و می کنه.

درسته دغدغه درد جسم ندارم. اما چنان روحم درد گرفته و تیر می کشه که نگو. خیلی بدتر از درد دندون. شاید خیلی بدتر از درد کمر، که خدا رو شکر سراغم نیومده و شنیدم و شاید خیلی بدتر از درد زایمان که برای من صدق نمی کنه و باز هم شنیدمش.

 

اما یه فرق اساسی که در روح درد با دل درد و دندون درد و کمر درد و پا درد و از این قبیل دردها وجود داره اینه که، بعضی وقت ها موقعیت شادی پیش میاد و یا حتی بعضی وقت ها می تونی شادی کاذب به خودت بدی و روح درد التیام پیدا کنه.

اما کافیه این مدت و یا این بعضی وقت ها بگذره، اون وقته که روح درد با شدت بیشتری رو سرت آوار می شه. جبران اون لحظات کاذب خوشی رو خیلی خیلی خوب می کنه.

اون قدر این درد وحشتناک هست که آرزو می کنی کاش این درد نبود و در عوض نقصی در فیزیک خودت داشتی.

به خودم ثابت شده و شعار نمی دم.

یادمه در کودکی، نوجوانی و اوایل جوانی، وقتی به این فکر می کردم، اگه دست من هم مثل دست کودک صفحه حوادث بره توی چرخ گوشت و بعد یکی دو تا انگشتم قطع بشه، چی کار کنم؟ هان؟

دیگه دنیا برام تموم شده. دیگه می شم چهار انگشتی. اون وقت دیگه دستم رو نگاه می کنم ازش می ترسم.

حتی یادمه وقتی یه فیلم دیدم که توش گوش گروگان رو برای خانوادش می فرستن و بعد خودم رو جای اون گروگان تصور کردم، خیلی برام سخت بود که منم این اتفاق برام بیفته و یه گوش نداشته باشم.

اما حالا چی.

حالا بارها و بارها به این تصورات خودم دامن می زنم و هر بار یه جواب می گیرم. یه جواب دو کلمه ای. حتی دو کلمه هم نمی شه. اونم اینه

به جهنم

به جهنم، انشگشت کیلو چنده. لاله ی گوش داشته باشم واسه چی. وقتی می بینم با دلبرم فاصله ام شده دنیا تا قیامت و شاید هم دنیا تا ابدیت...


[ شنبه 94/1/29 ] [ 2:2 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
   1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 39
بازدید دیروز: 91
کل بازدیدها: 121347