سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

بالاخره امروز به صورت جدی یکم رو پروژه سمینار و انشالله پایان نامه آینده کار کردم.

رفتم دانشگاه تهران و اونجا خوشبختانه، چکیده نامه های جدید البته تا سال 2009 رو داشت.

تا چند وقت پیش برای خودم از کتابخونه ملی چه ابهتی ساخته بودم و از تعاریف دوست آشنا، چه تصوارتی ساخته بودم. پس یه روز می رم اونجا و تقاضا می کنم راهنماییم کنن که بتونم از چکیده نامه های مقالات استفاده کنم. با این تصور که تنها جای ممکن که می تونه تا سال 2014 چکیده نامه مقالات رو داشته باشه این کتابخونه هست و لا غیر.

بیست، سی تومن هم پول عضویت می دم و بعد نا امیدانه و دست خالی بر می گردم. یکی از مسئولین راهنما هم در جواب انتقادم می گه: رسالت کتابخانه ملی، اینه که نشریات و تولیدات داخل رو حتما پوشش بده و نشریات و کتاب های خارجی در اولویت بعدی هستند.!!!

به هر حال من قانع نشدم که چرا در معروف ترین کتابخانه ی ایران، چکیده نامه های مقالات دنیا وجود ندارد.

اما بگذریم.

از دانشگاه تهران اومدم بیرون و رفتم کتابخانه ملی. اما این بار نه به خاطر کار خودم بلکه به خاطر کتابی که خواهرم لازم داشت.

کتاب رو پیدا می کنم، اما فقط برای مطالعه بود و نه برای امانت گرفتن و بیرون بردن.

خلاصه خواهرم کتابی دیگه رو می خواد که اون رو می شد امانت گرفت و برد. البته این کار رو باید در کتابخونه ی عمومی انجام می دادم.

خدا رو شکر این کتاب تخصصی اونجا موجود بود.

کتاب رو ثبت می کنم و راهنمایی می خوام برای گرفتنش. راهنما طبقه ی زیرین رو نشون می ده. به کنار پله ها می رم و می بینم همشون خانوم هستن. یعنی انگار سالن مطالعه ی خانم هاست. شک داشتم که راهنما میاد و تاکید می کنه برو پایین و اونور درب شیشه ای بیست دقیقه بعد کتاب رو تحویل بگیر.

به راهنما می گم، اینجا همه خانم هستن، اشکال نداره برم :دی

بهم می گه: عیبی نداره، یکیشون رو انتخاب کن.

منم : سکوت :)

 

بالاخره کتاب به دست بیرون میام در راه بیرون اومدن به این فکر می کنم که یه موقعیت طنز با راهنما ایجاد کنم.

تو این فکر که آیا بگم دیدم نپسندیدم.

یا بگم سرشون تو کتاب بود و نتونستم ببینمشون :دییییییی

یا...

بعد با خودم گفتم باید چیزی بگم که صداقت محض باشه. من تو موضوع عشق و یار شوخی دروغین نمی خوام داشته باشم.

با این افکار بیرون میام و به راهنما می رسم. تشکر که می کنم، بهم می گه: انتخابت رو کردی. تو لحظه ی اول فکر کردم کتاب رو می گه

اما نیم ثانیه. بله فقط نیم ثانیه بعد دوزاریم میفته و بهش بهترین جواب رو می دم.

امروز نیومده بود.

بله این بهترین جوابم بود.

امروز یارم نبود. امروز نیومده بود.


[ یکشنبه 94/1/30 ] [ 11:2 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 76
کل بازدیدها: 121948