اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس می دانم می دانم، بیاید و ببیند، دوباره در ذهنش خراب تر می شوم. یک سال و 13 روز قبل اقرار می کنم که 13 روز دیر شد. آخر، فکر می کردم آن بامداد شوم!، در ماه اسفند بود که بر من گذشت. اما با مروز خاطرات دیدم که ای بابا کجای کارم بامداد 25 بهمن یا 14 فبریه، 13 روز پیش بوده و من خواب بودم اما تمام این مدت آن بامداد را مرور می کنم. مرور می کنم که چقدر التماس کردم و چه قدر حقیر شدم. چقدر التماس کردم دلیلش را بگوید، اما نگفت. هیییچ نگفت!! آنقدر گفت از چیزهایی که نمی فهمیدم و آنقدر نگفت تا بفهمم که چرا؛ تا این که انگشت ابهام به دهان رهایم کرد در خط زمانی که اکنون یک سال اش تمام شد و رفت. به قول آن دخترک؛ چه قدر دلزده شدم. حال به هم زن شدم. وای که چه بامدادی بود. از آن بامداد خُماری که برای مادرم امانت گرفتم و او خواند، خواندنی تر. اما حیف که بامداد من بامداد باز هم البته خُماری است که محرمانه است و محرمانه خواهد ماند. محرمانه خواهد ماند تا روزی که از بدن فارق شَوَم. متلاشی شَوَم. خاک و یا کرمِ گور شَوَم. بعد باز هم محرمانه خواهد ماند تا محشر کبرا. محشر هم دوست ندارم علنی شود. آن جا هم از خدا خواهم خواست که این قسمت از فِرِیم های زندگی ام را فقط به خودم و خودش نشان دهد. فقط خودم و خودش.
امروز باز یادآور یک سال اندی روزِ گذشته شدم. یاد آور آن التماس های تلخ. التماس هایی که تا به حال به هیچ بنده ای نکرده بودم، جز خود او. هر چه التماس می کردم او دور و دورتر می شد. می دانم اشتباه کردم اشتباه که روحیه این بندگان خوب خدا رو نمی شناختم. روحیه این بندگانی که سال ها تاریخ به آن ها ظلم کرد. تاریخ نه که جهالت تاریخی مردان اشتباه کردم و نفهمیدم هرچه سنگین تر باشم برایشان جذاب تر می شَوَم. هر چه التماس کنم اما حقیرتر و حال به هم زن تر. اما دیگر گذشت و این یک سال تجربه آموختم. تجربه ای به قیمت از دست دادن آینده ای رویایی تجربه ای اما ارزشمند برای تویی که امروز در اول راه هستی و می خواهی شروع کنی یک رابطه عاشقانه و البته الهی را. یک رابطه همراه با تعهد. به تویی که اول راه هستی می گویم می گویم که: 1- هر زمان که وارد رابطه با این انسان های دوست داشتنی شدی. انسان هایی که بهشت زیر پایشان می شود. از اویِ خودت بخواه که شرایط رسمیت آشنایی را فراهم کند. از او بخواه که خانواده اش را زود خبر کند. هر چه گفت شرایطم خوب نیست قبول نکن. حداکثر دو هفته فرصت برایش کافیست. نه کم است؟ سه هفته. باز هم کم است؟ یک ماه. اما اگر با او راه آمدی یک ماهِ تو شد دو ماه و دو ماه تو سه ماه و ... می بینی یک سال هست که منتظری هنوز اول راه! 2- شاید نشد و شاید تو هی صبر کردی و هی صبر کردی. اگر این شد. پس دیگر در مدت صبر خود، فقط صبر کن. سلام کن. جواب سلام بده. ابراز محبت کن. اما همه این ها را با حفظ وقار. با حفظ عزت. نگذار وابستگی کاذب ایجاد شود. نگذار حال به هم زن شوی. نگذار حقیر شوی مثل من.
آری دوست من که اول راه هستی؛ به این ها توجه کن. که اگر نکنی به جایی می رسی که هییچ گزینه دیگری تو را اغنا نمی کند و تو دیگر مثل قبل عاشق نخواهی شد. می شوی مثل منی که هنوز هم به قول آسرایی دوستش دارم. هنوز هم دنیای خودم می دانمش؛ اما... [ جمعه 94/12/7 ] [ 11:40 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس زهرا جان، سلامی دوباره از پس سال های سال فاصله ام با تو. راستی انگار این روزها اسمت انتخاب شد. پدر و مادرت تو را ...صدا می کنند. مادر بزرگت اما، همچنان زهرا. این وسط عمو روح اله، بیچاره نمی داند تو را چه صدا کند؟ راستی خودت که الان این را می خوانی، زهرا دوست داری یا ...؟ زهرا جان یا ...جان ببخش که عمویت هنوز نمی تواند عکس هایت را به همه آدم ها نشان دهد. نه اینکه تویی که تازه 10 روزه هم نشدی نامحرمشان باشی. نه بلکه آن ها نامحرمند به تمام واقعیت های پشت سر این منِ مجازی. امروز که برایت می نویسم تازه تو 6 روزه شده ای اگر درست حساب کرده باشم. یک دخمل زیبا که بیشتر می گویند شبیه به مادرت شده ای راستی قدر مادرت را بدان. او بسیار در زندگی اش سختی کشیده و بسیار حرف ها شنیده و بسیار تحمل کرده تا تو اکنون که می خوانی در این خوشی باشی و هییچ دغدغه ای نداشته باشی. اگر به ساعت ثبت شده نگاه کنی می بینی عموی تو روزی که نامه می نوشته روز انتخابات بوده و ساعت نزدیک به سه بامداد. عمو روح اله است دیگر. عمویی که خیره سر شده و هرچه پدربزرگ ات می گوید گوشش بدهکار نیست که نیست. امروز تا همین چند دقیقه پیش، عموی تو (یعنی خود من) با دوستی مجازی، مشغول حرف زدن بود. آن قدر وراجی کردم که دوستم عذر خواست تا برود. این روزها هنوز هم علی (همین دوست مجازی را می گویم) صمیمی ترین دوست من است و اگر تا خوانده شدن نامه توسط تو زنده باشم، باز هم صمیمی ترین خواهد بود انشالله. عمو جان برایم دعا کن دیگر. چرا دعا نمی کنی. هنوز هم در برزخی عذاب آور گرفتارم. دعا کن نجات پیدا کنم قول می دهی دعایم کنی؟ منتظر دعایت می مانم. [ جمعه 94/12/7 ] [ 2:58 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس سلام به برادرزاده عزیزم وقتی این نامه را می نویسم که تو هنوز یک روز کامل از تولدت نگذشته است. شاید هنوز در خاطرَت سختیِ جانکاهِ مرگِ از دنیایِ رَحِمِ بی گناهان و محشور شدن در دنیایِ زمین گنهگاران، مانده باشد. اما خوشحال باش و بخند که از یاد خواهی برد. از یاد می بری این مرگ و زنده شدن را و البته از یاد می بری، آن فرشتگانی که در تمامِ این مدت با تو همراه بودند و دلداری ات می داند. از یاد می بری حتی زبان آن فرشتگان و زبان ارتباط مستقیمِ با خدا! را. حال باید یکی دو سال تلاش کنی. خوب ببینی و خوب گوش کنی که لب ها و زبانِ ابزارِ گناهِ ما آدمیانِ دنیایِ زمین، چطور تکان می خورد و صوتِ تولید شده چه معنایی می دهد. بعد خودت تقلید کنی و شیرین شوی برای ما اطرافیانَت. بعد، نوبت به کارِ سختِ درس خواندن و با سواد شدن است. در کنارش، احسان به پدر و مادر که از همه واجب تر است. در کنارش با نماز و روزه آشنا خواهی شد. و چون تو رحمتی برای پدر و مادرت هستی، به 9 سالگی که رسیدی این ها تکلیف می شود در کنار تکالیف دیگَرَت. پس تو در این سال ها دو تکلیف واجب تر از همه خواهی داشت. نماز و احسان به پدر و مادر. خوب که این ها را یادگرفتی، بزرگ و بزرگ و بزرگ تر که شدی، آن وقت است که باز می توانی زبان ارتباط مستقیم با خدا! را، یادبگیری! متاسفانه ما اطرافیان تو هیچ کداممان هنوز، موفق به یادگیری آن نشدیم و در هوا و هوس های دنیا غوطه می خوریم. می بینیم مشکلات دست از سر ما بر نمی دارند و به خدا گله می کنیم. گله ای که هیچ فایده ای ندارد. زیرا خداوند فریاد می زند و راه می نمایاند. اما زبانِ ارتباطِ مستقیم را هنوز یاد نگرفته ایم؛ پس نمی شنویم. می دانیم مسیر یادگیری کدام است. می دانیم، مسیر یادگیری، توحید و احسان به والدین و رعایت حق و ناس و نماز و روزه است. اما در همه اش نقص داریم، فراوان. زهرا جان... آری قرار است به تصمیم پدر و مادرت فعلاً زهرا خطاب شوی، تا تصمیم نهایی گرفته شود. کاش که تصمیم نهایی همین زهرا باشد. همان زهرایی که این شب ها آغاز شب های عزا و ماتم برای اوست. زهرا جان، اکنون که این ها را می خوان، عموی تو، (پیرمرد سی و چند ساله)؛ یا به قول پدرت، عمو ...ِ تو، سال های دیگر عمرش را نیز در بطالت سپری کرده و شاید از روی لجبازی، یا شاید از روی نقصِ در روح اش، دل از آن دلدار نکنده و هنوز احساسات متضاد را در خود احساس می کند. اگر مرا این گونه دیدی، تو آن روز به من تلنگر بزن تا به خود آیم. اما اگر اینگونه نبودم، ببین چطور با زن عمویت رفتار می کنم. ببین و مقایسه کن به شعارهایی که در این جا و آن دو جای دیگر دادم. اگر مطابق بود تحسین کن و تو هم یاد بگیر. اگر تطابق نداشت باز هم به من تلنگر بزن تا به خود آیم و امانت مردم را، برترین گوهرهای روی زمین را آزار مرسانم. زهرا جان، نمی دانم اکنون که می خوانی، عمه ات دست از لجبازی برداشته یا باز هم با پدر و مادرت و خدای ناکرده خود تو، سر عِناد دارد. مطمئنم تو اگر آن زهرایی شوی که در بالا گفتم، عمه ات را هم با خود همراه و دوست و صمیمی خواهی کرد و تمام کدورت ها را از میان خواهی برداشت. در پایان این اولین نامه، فقط از تو التماس دعا دارم. التماسِ دعایی که شاید بشود اثرش را از وَرای حصارِ زمان، به من (عمویت) برسانی. [ یکشنبه 94/12/2 ] [ 9:31 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |