سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

به نام هستی بخش همه احساس ها. همه احساس های شیرین!

بله همه احساس های شیرین. آخر؛ احساس های تلخ جنس شان از عدم است. عدمِ همان شیرین هایشان.

پس به نام هستی بخش احساس ها.

احساساتی هرچند، اغلب نشانه ضعف اند، اما بسیار زیبا.

و زیباترین هایشان اینکه حس کنی تا ساعاتی دیگر، موجودی دیگر از شراکت تو و همسرت، پا به عرصه وجود می گذارد.

همان که 9 ماه تمام بزرگش کردی و کمی کمتر از 9 ماه، صدای تپش قلبش با قلب خود، زیباترین و دلنشین ترین کنسرت عالم را هر روز، رقم می زند.

حالا، فقط چند ساعت مانده تا او را ببینی.

فرشته ای کوچک و زیبا و دلنشین.

حتماً لحظه شماری خواهی کرد تا وقتی که آمد، خوب در آغوشش بگیری. از شیره جان خون به او خورانی و باز هم لذتی عمیق تر را تجربه کنی.

می دانم. می دانم آن قدر رسیدن این لحظات برایت شیرین است که این انتظار به ظاهر! جان کاه را به جان خواهی خرید. این درد طاقت فرسا را. دردی البته شیرین

شاید مانند همان غم مثبت.

می دانی که این درد تمام شود، به تو یکی از همان اشرف مخلوقات از جانب خدا هدیه خواهد شد. به تو و به همسرت که این 9 ماه پا به پای تو بود و از غمت گمین و از شادی ات، شاد.

حتی آن روزهایی که شاید سرش به بازی روزگار گرم بود و به ظاهر تو را نادیده می انگارید؛ در قلبش، باطنی بود پر از محبت به تو و به آن موجودی که در بطن تو هست.

حال ساعاتی دیگر از 9 ماه انتظار باقیست. ساعاتی که با دردهای همراهش، هر ثانیه برای خود ساعاتی دیگر است.

خوشا به حال تو و همسرت. خوشا به حالت که مانند اویی که می شناختم، تردید به دل راه ندادی. برادرم را لایق همسری ات دانستی.

پس خوشا به حال برادرم با داشتن همسری چون تو.

پس خوشا به حال هر دوتای تان به خاطر داشتن یک دیگر و انشالله ساعاتی دیگر، آن نفر سوم؛ آن دختر شیرین.

از همان هایی که من هم آرزویش را داشتم، ولی زمان برآورده شدن آن برایم نرسیده.

شاد باشید و امیدوار و باز هم پر تلاش در راهی که به درستی انتخاب کردید.

انتخابی هر چند که مخالفانش زیاد بود.

اما خداوند خواست و کمک تان کرد و باز هم خواهد کرد.


[ شنبه 94/12/1 ] [ 9:10 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

یک سال، رو به پایان است و من آرام آرام، با شرایط کنار آمده ام. نه با شرایط او. نه با شرایط خودم. بلکه با شرایط دنیا و در واقع، شرایط خدا!

خدایی که می خواهد، تنها او را داشته باشم و هر چه التماس دارم از درگاه او باشد. خدایی که از التماس های سال های پیشم در برابر آن بنده اش، دلش! از من گرفته... خاطرش! از من مکّدَّر شده... با خود! می گوید: چرا؟!...


به راستی که نیمه شب ها، به خدا!، متصل تری!

بارها و بارها امتحان کردم. کافیست دل از تلویزیون بکَّنم. دل بکنم و همان دو ساعتی که بیش تر از دیگران چشمانم را آزار می دهم، در عوض نگاه به این جعبه جادو، دست بر قلم و کاغذ برم.

آنگاه به وضوح شاهدم که بر خلاف تصورات پیشین، کلمات، باز هم مشتاق من و ادا شدن از من هستند. آن هم کلماتی که معبود می خواهد از دل خسته ام بازگو! شوند. آخر معلوم نیست، شاید همان شب هزاران هزارِ دیگر هم آن ها را با ادبی! مخصوص به خود می گویند. کلماتی در قالب جملات و جملاتی شاید اینچنین:


... چرا، مرا که لایق ملتمس شدن، لایق پرستیدن، لایق معشوق شدن هستم را نگرفت! و رفت پِی آن بندام که هر بار ضربه ای دیگر بخورد؟!

چرا رفت سراغ او و مرا که همیشه بیدار، همیشه بینا و همیشه شنوا بودم را هیچ! انگارید؟ منی که بی هیچ حسادتی! خودم را به قوّه احساس او، به قوه زبان او، به قوه چشمان او و به قوه... اضافه کردم، تا این ها و خیلی های دیگرش، به فعل در آیند و با استفاده از این افعال!، معشوقه بیابد، معشوقه بستاید، کور شَوَد و معشوقه پرستد!. آن هم معشوقه ای که هر چه این فعل هایش را پر رنگ تر ببیند، بی تفاوت تر، بی احساس تر، بی علاقه تر و... می شود.

چرا بنده ام ندید؟ ندید من بهترین معشوق او هستم. آن معشوقی که با التماس هایش، حتی هر شب و هر روز، حالم به هم نمی خورد. با حرف های بیشتر و بیشترش، خسته نمی شوم. با قهر! و فراموشی اش، فراموش نمی کنم. ناز نمی کنم. حتی دوباره خود، صدایش می کنم تا باز بیاید؟


بله این ها را دیشب شنیدم و نگاشتم بر صفحه ای که حال باید معدوم کنم!. راستی نکند معدم کردنشان گناه باشد؟ اما چه کنم که این ها اسراری است در دل من و همه محرم به آن ها هستند و خانواده نامحرم!

به راستی چرا چنین کردم با خودم؟ چرا همه چیز را در دنیای سوء تفاهم ها دیدم؟ چرا جای حقیقت و مجاز را عوض کردم. در حالیکه بصیر بودم که دنیا پوچ و آخرت همه چیز است؟

به راستی چرا؟

به راستی چرا به خدایی که زیباتر از هر زیبارویی بود، عشق نَوَرزیدم و اعتماد نکردم؟ چرا حرفِ از اعتماد را بردم پیش آن بنده ای که هر بار صادق تر شدم، او مرا تکذیب و انکار کرد و انگِ  توهم های ناجورِ ذهنِ بیمارش را بر پیشانی ام زد؟ آن گاه به خدایی که قابل اعتمادترین هاست، بی اعتماد شدم؟

نمی دانم! به راستی نمی دانم!

درس عبرتی گرفتم گرفتنی!.

شاید این حرفم خلاف درس عبرتم باشد و شاید هم نه. آن اینکه پشیمان نیستم. پشیمان نیستم از آن سه سال انتظار برای احتمال کامیابیِ همراهی و همسریِ آن بنده خوب خدا.

چون می دانم اگر این انتظار را نمی کشیدم و می رفتم همراه فردی دیگر، به آن فرد، ظلم می کردم آن هنگامی که تمام افکارم متوجه آن بنده خوب خدا بود.

اکنون پشیمان نیستم. چون می دانم تلاشم را کردم و هیچ راهِ نرفته ای را باقی نگذاشتم.

حال می توانم با خیال راحت خود را در آغوش خدا بی اندازم. دست در دست او دهم تا مرا هدایت کند.

هدایتی، مستقیم و بی واسطه به سوی خودش، یا هدایتی از طریق همراه شدن با قلبی که خداوند مرا به آن الهام کرده و خانه ای برایم در قلبش ساخته؛ باز هم به سوی خودش!


http://andishehayam.parsiblog.com


[ شنبه 94/12/1 ] [ 12:15 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2   3      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 74
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127143