اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس واردِ پاییز می شویم. وارد «ماهِ مِهر». به قول ترانه ی نوستالژیک دوران کودکیِ مان؛ «ماهِ مهربان» از وعیدِ! آخرِ زمستان و آمدنِ بهار و تابستان گرم، چه زود گذشتیم. و تو در این مدت از گرمایی سوزان در عذاب بودی. گرمای سوزان اواسطِ بهار تا کنون! تبریک؛ من هم وعده یِ! آمدن فصل های زیبای تو (پاییز و زمستان ) را می دهم. خوشا به حالت. خوشا به حالت که سوزِ سرمای زمستان، برایت چون نسیم بهاریِ من است. حتی به قول خودت، آن سرمای استخوان سوزِ شب های زمستانیِ شَهرَت. تو؛ آن را هم انگار می کنی، نسیمِ فرح بخشِ کولِر گازی خانه ی تان در تابستان است. پس سرما که آمد، بی هییچ واهمه ای به زیر سقفِ آسمان پر ستاره تان می روی و مانند جناب خان، ستاره می چینی! راستی گفتم جناب خان. پس، از خندوانه هم بگویم. همین دو سه شب پیش که به ناگاه دیدم صد ها نفر که خواندند و بردند!، دعوت شده بودند. همه دعوت بودند و بودند!، جز من. جای من عجب خالی بود آن جا. آخر نمی دانی؛ من هم کتابِ شان را خریدم. همان که شاید حدس زده باشی. همان (یک عاشقانه ی آرام) را می گویم. همان کتاب نادرِ ابراهیمی، که برای همسرش نامه هم نوشته!. آخر نمی دانی؛ من هم مشغول پاسخ به سوالاتش بودم. جواب سوال اول را در ابتدای پاراگرافِ آخرِ صفحه ی 105 یافتم. آنجا که نوشته: «زندگی را با چیزهای بسیار ساده، پُر باید کرد». آخر، باز هم نمی دانی؛ سوال دوم را که خواندم، بارها و بارها کتاب را زیر رو کردم، اما جواب را نیافتم. وسواسِ پیدا کردنِ جواب سوال، مرا روزها در آن سوال، نگاه داشت و من از رسیدن به فینال جا ماندم. به یقین اگر وسواسم نبود، ممکن! بود مرا نیز بین آن ها ببینی و ممکن بود شماره ی من هم انتخاب شود. می دانی اگر چنین می شد، چه می خواستم؟ می خواستم از من بخواهند تا صفحه 31 را بخوانم. آنجایی که مرد آذری می گوید: - اما اگر تو را نخواهد؟ و گیله مرد می گوید: - گریه کنان می روم پی کارم. دوست داشتنِ یک طرفه می شود، اما به ضربِ تهدید نمی شود... و دوست داشتم، به اینجا که می رسیدم، مانند معمولِ خودم! گریه ام می گرفت و بغض می کردم. همان بغضی که آن لحظه گیله مرد داشت. همان جا که ادامه می دهد: -... اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را بر می دارم و می روم. فقط همین.
نمی دانی نمی دانی که هر وقت اینجایش را خواندم و خود را گیله مرد و تو را، عسل؛ دختر مردِ آذری یافتم، بغض چه اندازه گلویم را فشار می داد. درست مانند اکنون که باز همین کار را با من کرد. نمی دانی در این تصورات که بودم، می ترسیدم که نکند خدای ناکرده خودم را لُو دهم. نکند اجازه بخواهم کنارِ جناب خان بنشینم و با او همدردی کنم و او برایم شعری نو بسراید. و بعد رسوای عالمُ و آدَم شوَم. که البته من مهم نیستم. نگرانی من، آن هنگام هم تویی و حُرمَت آبروی تو. باور کن، کتاب را نخریدم که به 20 میلیون تومان اش برسم. باور کن، کتاب را خریدم تا در خندوانه و در جایگاهی که لیاقتش را دارم دیده شَوَم. جایگاه میهمانی، کمی ویژه. تا دیده شَوَم از دیدِ تو و خانواده ات. تا بگویید: بچه ها... بیایید... بیایید!... این که دو بار! خواستُ و نخواستیم اش! ببینید به کجا خود را رساند؟! ... بگذریم بگذریم که سخن از وعده ی هوای سرد پاییز و زمستان خوش تر است. خوش باش بهترین و عزیزترینم خوش باش پ.ن: راستی، دخترِ برادرم هم در راه است. خدا را شکر که او به آرزویش رسید و تا رسیدن به بهترین رحمت خدواند! هم، لحظه شماری می کند. [ چهارشنبه 94/7/15 ] [ 5:17 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس سلام به تنها بانوی آرزوهای دست نیافتنی ام حالت چطور است؟ به یقین در این نزدیک به هفت ماه!، از یاد برده ای من و خاطراتم را. خاطراتی نه چندان شیرین! برای من و بسیار تلخ! برای تو. به خصوص آن هایشان که نداشتی! و با تکرار من صاحب شان شدی. خاطراتی از آن... از آن روز بی خبریِ تو و دقت من. از آن روز تظاهراتِ! من و انتظار واکنشِ تو از آن روز علاقه ی من و باز بی خبری تو و... و از آن روز ابراز علاقه ام و تأمل تو تأملی به ظاهر! دو سه ساله و در واقع!!! یک عمر. این بار، هم یک عمر برای من و هم یک عمر! برای تو. سلام سلامی به همراه تبریک این عید به تو. عیدی برای تو. عیدی مقارن کوران حوادث آخرُ زمان. آن حوادثی که اگر در بطن اش بودیم، باید به زیر زمین یا فراز آسمان، فرار می کردیم. اکنون هم که جوارشان هستیم، باز تاثیرش را بر هم وطنان مان می گذارد. پس تاثیرش بر ما نیز می رسد. غمگین می شویم. غمگین از هزاران داغی که بر دل حاجیانِ هم وطن مان گذاشته شده. بله می دانم تو هم این عزای عمومی را به پا داشتی. می دانم، دل پاک و لطیف تو هم صدها برابر از دل سنگ من، تَرَک برداشته. تَرَک برداشته چون صدای ناله ی دخترکان خردسالِ یتیم شده، نا خود آگاهت را آزار می دهد. دل سنگ من هم این میان اهمیتی ندارد، چون توانست طاقت بیاورد!!! و هفت ماه بر صندوق محرمانه هایت هییییچ ننگارد!. حال تو یقین می دانی که دروغ گوی بزرگی بودم، دروغ گویی که خانواده ات تو را و تو خانواده ات را از او نجات داده اید. دوست دارم اگر از این یقین اکنون به آرامش رسیده ای و مرا؛ منِ تُفاله را از ته استکان چای گرما بخش سرمای سوزان شب های شَهرَت! به چاه خاطرات نفرت انگیزت، ریخته ای؛ بر همین یقین ات!!! پافشاری کنی. اما می ترسم... می ترسم با این احضار های تُویِ خاطراتِ تنها بانویِ آرزوهای دست نیافتنی ام، آرامشِ تنها بانوی آرزوهای دست نیافتنی ام! را صلب کنم. اما عیب ندارد. حال که باز هم به واسطه ی جسم مثالی تو در خاطراتم!، بار دیگر آزردمت، تبریک بگویم این عید مقدس در روز مقدس را. مقدس ترین عید در مقدس ترین روز را. تبریک که انشالله در عید تکمیل دین، تو هم تکمیل شده باشی. می دانم باز هم از این تکاملت می ترسم. می ترسم روزی را که خبر تکاملت! را دوستی مشترک به من برساند. عیب ندارد. بگذار خبر بیاید، دلی که دیگر خالی شده، زود فراموش می کند شاید. و شاید همه چیز را فراموش کند. حتی تَپِش اش را!!! [ پنج شنبه 94/7/9 ] [ 8:49 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |