سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

سلام به تنها بانوی آرزوهای دست نیافتنی ام

حالت چطور است؟

به یقین در این نزدیک به هفت ماه!، از یاد برده ای من و خاطراتم را. خاطراتی نه چندان شیرین! برای من و بسیار تلخ! برای تو. به خصوص آن هایشان که نداشتی! و با تکرار من صاحب شان شدی.

خاطراتی از آن...

از آن روز بی خبریِ تو و دقت من.

از آن روز تظاهراتِ! من و انتظار واکنشِ تو

از آن روز علاقه ی من و باز بی خبری تو

و... و

از آن روز ابراز علاقه ام و تأمل تو

تأملی به ظاهر! دو سه ساله و در واقع!!! یک عمر. این بار، هم یک عمر برای من و هم یک عمر! برای تو.

سلام

سلامی به همراه تبریک این عید به تو. عیدی برای تو. عیدی مقارن کوران حوادث آخرُ زمان.

آن حوادثی که اگر در بطن اش بودیم، باید به زیر زمین یا فراز آسمان، فرار می کردیم.


http://rozup.ir/view/752424/1_gh1.jpg

اکنون هم که جوارشان هستیم، باز تاثیرش را بر هم وطنان مان می گذارد. پس تاثیرش بر ما نیز می رسد.

غمگین می شویم. غمگین از هزاران داغی که بر دل حاجیانِ هم وطن مان گذاشته شده.

بله می دانم تو هم این عزای عمومی را به پا داشتی.

می دانم، دل پاک و لطیف تو هم صدها برابر از دل سنگ من، تَرَک برداشته. تَرَک برداشته چون صدای ناله ی دخترکان خردسالِ یتیم شده، نا خود آگاهت را آزار می دهد.

دل سنگ من هم این میان اهمیتی ندارد، چون توانست طاقت بیاورد!!! و هفت ماه بر صندوق محرمانه هایت هییییچ ننگارد!.

حال تو یقین می دانی که دروغ گوی بزرگی بودم، دروغ گویی که خانواده ات تو را و تو خانواده ات را از او نجات داده اید.

دوست دارم اگر از این یقین اکنون به آرامش رسیده ای و مرا؛ منِ تُفاله را از ته استکان چای گرما بخش سرمای سوزان شب های شَهرَت! به چاه خاطرات نفرت انگیزت، ریخته ای؛ بر همین یقین ات!!! پافشاری کنی.

اما می ترسم...

می ترسم با این احضار های تُویِ خاطراتِ تنها بانویِ آرزوهای دست نیافتنی ام، آرامشِ تنها بانوی آرزوهای دست نیافتنی ام! را صلب کنم.

اما عیب ندارد. حال که باز هم به واسطه ی جسم مثالی تو در خاطراتم!، بار دیگر آزردمت، تبریک بگویم این عید مقدس در روز مقدس را.

مقدس ترین عید در مقدس ترین روز را.

تبریک که انشالله در عید تکمیل دین، تو هم تکمیل شده باشی.

می دانم باز هم از این تکاملت می ترسم. می ترسم روزی را که خبر تکاملت! را دوستی مشترک به من برساند.

عیب ندارد. بگذار خبر بیاید، دلی که دیگر خالی شده، زود فراموش می کند شاید. و شاید همه چیز را فراموش کند. حتی تَپِش اش را!!!


[ پنج شنبه 94/7/9 ] [ 8:49 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 121658