سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

سلام

تا امروز، یعنی روز ستاره، از چند روز پیشش، حال و هوای خانه مسکنی شده بود تا آلام دوری اش را تحمل کنم.

درست در این ساعت ها دوباره آلام دوری اش با هزاران درد جدید سراغم آمده اند.

اعصابی نمانده که بخواهد باز هم خرد شود. هر چه داشتم تا کنون، پودر شده اند.

فکر کنم می شود این پودر را به جای پودر شیر سفید رنگی که به گفته برادرم، خلبانان هواپیمای مسافربری، در قهوه ی شان می ریزند و کافی میکسی می سازند، ریخت. باور کند بعید نیست مانند پادزهر عمل کند. طوری که با نوشیدن قهوه میکس شده با آن، در برابر سردردها و بی اعصابی ها، تا آخر عمر واکسینه شوید.

بله چیزی نمانده به 20. چیزی نمانده به روز خورشید. روز خورشیدی که به صورت جدی همه چیز آغاز شد. خورشید طلوع کرد و حرف ها زده شد. و زمان انتظار فرا رسید.

آن هم چه انتظار شیرینی...

می دانم دیوانگیست... می دانم جنون است... می دانم... که اگر او رفته باشد با یار دیگری، ... نمی دانم

نمی خواهم بدانم.

فقط این را می دانم که خودکشی نخواهم کرد. فقط این را می دانم که سکون نمی شوم.

اما این را هم می دانم که زندگی برایم مجازی تر خواهد شد. واقعیات برایم دورتر می شوند. همه چیز و همه کس را فیلم خواهم دید. فیلمی که تک تک سکانس هایش برایم زجر به ارمغان خواهد آورد.

می دانم


[ شنبه 94/1/8 ] [ 4:40 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

هنوز عاشق هستم حتی در سکوت محض. هنوز می خواهمش اما بدون هیچ التماسی. هنوز پر از خواهش است دلم، اما زبان را وادار به سکوت کردم.

برای عاشقی چون من، همین بس که گاهی سراغی بگیرم و بدانم بروز است. بدانم هنوز حرف می زند. بدانم، هنوز دوستانش محتاج سنگ صبوری چو او هستند.

برای من عاشق همین بس است. دیگر هیچ نمی خواهم.

عاشق هستم اما نمی گویم. دیگر سرش عشق را فریاد نمی زنم. یک ماه شده که خاموش گشته ام.

فریاد من را باید وقتی در دلش راه یافتم، از تپش های زیباتر قلبش حس کند.

 


[ چهارشنبه 94/1/5 ] [ 2:45 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

می گویند در زمان گذشته، مادر بزرگم، را زهرا سلطان صدا می زدند. چون دست به سیاه و سفید نمی زده.

خب باید این سلطنت موروثی باشد انگار.

و حالا شاهد یک فاطمه سلطان هستیم.

اما این فاطمه سلطان به سیاه و سفید و حتی رنگی دست می زند. کار می کند. زحمت می کشد. اما غروری دارد که کم از غرور سلاطین نیست!

نمی دانم در او چه می گذرد؟

شاید احساس پشیمانی. شاید احساس نفرت بیشتر و شاید...

اما می دانم عذاب زیادی می کشد.

چون نیروی تله پاتیکی بین من و او خیلی قوی است، خوب سردردهایش را درک می کنم، وقتی دستمال و روسری هم کارگرشان نیست. و این گونه این روزها با چشمانی پف آلود می خوابد و بیدار می شود. و باز می رود در غار تنهایی خویش.

فاطمه سلطان هست دیگر. مثل تمام سلاطین ایرانی و جهانی نقص هم دارد.

 


[ چهارشنبه 94/1/5 ] [ 11:58 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2   3   4      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 97
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127166