سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

کجایی؟

چه خبر؟

مجنون است دیگر، با خود صحبت می کند، به خیالش لیلی می شنود.

فرهاد است دیگر، با خود صحبت می کند، به خیالش شیرین از خسرو ی خیالش دست می کشد.

ای بیچاره سالگرد هم شده و او هنوز سکوت است. اینجا را هم نیافته. به جرأت می گویم، سعی در یافتن هم نکرده.

مگر حرف های آخرش یاد رفت؟

مگر نگفت دیگر می خواهم همه چیز تمام شود. حتی گفت نمی خواهم ذره ای امید در تو بگذارم.

اما عیبی ندارد. درکت می کنم. تو بنویس. بنویس تا خالی شوی لا اقل

امروز که شبش آید. تو یکباره تصمیمت را گرفتی و برایش نوشتی که خواستارش هستی.

روز خورشید بود. روزی که خورشید داغ تر از همیشه شده بود. روزی که قلبت را به آن دلگرم کردی. خورشید هم کمک کرد.

آتش قلبت زبانه کشید و کشید. و تو علاقه ات را بروز دادی. امروز را بیاد داشته باش. به یاد داشته باش که چه قدر پس از امروز به او محبتت بروز دادی.

به یاد داشته باش اشتباه کردی و او دلزده شد.

ای بابا چرا تا دو حرف خوب می زنم. بقیه اش نیش دار می شود؟

او که نمی خواند، پس باز هم از خوبی ها بگو. از روزهای قشنگی که خواهی ساخت. از خیالات خامت که او را در کنارت خواهی داشت.

باز که گفتی . حتی نباید بگویی خیالات خام.

باید بگویی تصوری که محقق می شود.

اگر این گونه نگویی هرگز نخواهی رسید.

باید بگویی خدا با تو است. خدا با هر دوی تان است.

باز هم نگرانش باش و بگو که نگرانش هستی.

باز هم بنویس که دوست نداری خمی به ابرویش بیاید.

باز هم بگو که او را می خواهی با تمام خواسته هایش. با تمام عزیزانش. باز هم بگو که او را از عزیزانش جدا نخواهی کرد.

باز هم تصور کن. تصور کن که او اکنون در چه برزخی گرفتار است. تصور کن که او اکنون علاقه مند شده. اما حیایش مجاز نمی داند.

تصور کن که باید سریع تر اسب سفیدت را بسازی و بر سرایش پیاده شوی.

تصور کن در برابر خانه او از اسب سفیدت پیاده می شوی و زانو می زنی و گلی تقدیمش می کنی.

تصور کن که او باز هم ناز می کند.

تصور کن که برایش همه چیز فراهم خواهی کرد.

آری می دانم برایت سخت است دوباره به این تصورات برگردی. می دانم هر چه زیباتر تصور کنی زشت تر می شود.

می دانم...


[ پنج شنبه 94/1/20 ] [ 1:13 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

فردا روز خیلی هاست. فردا روز بهترین موجودات خداست. روز مادرانی که برای زحمتشان کلمه ای جز ایثار لایق و گویایشان نیست.

اما فردا روز من هم هست. و همین طور روز او.

همین جا جوابتان را بدهم تا ایراد نگرفته اید.

بله می دانم در واقع پس فردا روز اوست. روز مادر من، روز مادر تو و روز مادر او. از همه مهمتر روز میلاد او . که اگر او نبود مادران این همه عزت و احترام نداشتند.

باور دارم که وجود او بود که باعث احترام مادران حتی در بین اجانب شد. وجود او بود که شر جهالت جاهلان را از سر تمام زنان عالم برداشت.

اگر او نبود، به یقین هنوز هم  ناله های دخترکان نوزاد یا حتی خردسالان ز دستشان در رفته را باید از اعماق گورها می شنیدیم.

ناله هایی که حتی تا قرن حاضر هم تداوم می داشت و گوش افلاک را کر می کرد.

زمینیان که کور و کر بودند پس باز هم به جهل خود اصرار می داشتند.

البته اگر عقلشان می رسید و چندی از آنان را برای تداوم نسل نگاه می داشتند. وگرنه فاتحه بشریت را قرن ها قبل خوانده بودند.

اما خدا او را هدیه داد به محمد صلی الله علیه و آلهی و سلم. او که آمد عقل هم آمد. نور هم آمد. پس جهالت رفت. ظلمت هم رخت بر بست.

او که آمد تازه آن اعرابی به یاد جنایتش افتاد. جنایتی که باعث نزول تکویر (وَإِذَا الْمَوْءُودَةُ سُئِلَتْ ?8? بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ) شد.

آن لحظه اعرابی حاضر بود زمین دهان باز کند و او را ببلعد و این گونه شرمگین از زمین و زمان نماند.

بله فاطمه که آمد همه چیز روشن شد.

فردا شب میلاد آن معصوم عزیز است. شبی که اگر مهر بر گوش هایت نزده باشند، پای کوبی فرشتگان، خواب را بر تو حرام می کند.

اما فرداشب روز من هم هست. هم روز من و هم روز او.

فردا شب که بیاید. صبر من هم به سر خواهد آمد. خجالتم فرو می کشد و هر چه در دل دارم را می گویم. اشتباه یا درست نمی دانم. فردا شب همه را خواهم گفت. و گفتم.

آن هنگام فردا شب، روز خورشید بود، روز او. اما این هنگام فردا شب روز دیگریست. روز من. روز پنج شنبه. در همه ی طالع ها، روز من را پنج شنبه گفته اند.

لحظه ها را می شمارم تا فردا سر رسد. و انشالله باز هم قشنگ ترین ها را برایش بر صفحه ی دلم بنگارم. به امید این که شاید روزی بخواند.

 


[ چهارشنبه 94/1/19 ] [ 11:41 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

کاش امروز تو را در میهمانی مان می دیدم.

تو و خانواده ات را. تو و آن لبخند زیبا و ملیحت. حتی تو و آن اخم مغرورانه و زیبایت. همه اش برایم با ارزش است.

این روزها حتی یادی از من نکردی. کاش می دانستی که من همه اش به یادت بودم.

روز ملی مان هم رسید. روزی که پدران و مادرانمان مهمترین تصمیم را برای خود گرفتند.

روزی که به گزینه ای رای دادند که در هیچ مکانی و زمانی نمونه نداشت. اعتماد کردند و رای دادند و پذیرفتند.

راستی چه شده این همه به هم بی اعتماد شده ایم. پدران و مادرانمان به هم. مردم و مسئولانمان به هم. خود مردمان مان به هم.

و البته من و تو هم نسبت به هم.

همه نسبت به هم بی اعتماد و شکاک شده ایم.

من آن روزها همه اش شده بودم، مانند کف دست. مانند آینه. یک صاف و ساده و بی آلایش.

این شد که دلت را زدم و از من دچار تهوع شدی.

حالا من هم رفتارم زیرکانه شده. غروری دچار شده ام که مپرس. لجبازی بودم کمیباب و اکنون شده ام نایاب.

باور کن تا تو علامتی ندهی. تا تو اشارتی نکنی. احوالت را نخواهم پرسید.

استثنا هم همان اوضاع وخیم تو خواهد بود و البته باز هم آن زمان که خدا نکند برسد، مرا مغرور خواهی یافت.

این لکه ی غرورم پاک نخواهد شد، مگر زمانی که خدا خواست. مگر زمانی که خواستی و شریک هم شدیم. آن هنگام که من از داشتنت در کنار خود به سکون رسیدم، آن زمان هم البته این محبت تو باید زنگ غرور قلبم را بزداید.

زنگ غروری که ابر رسانایی قلبم را به نارسانایی کشاند.


[ چهارشنبه 94/1/12 ] [ 1:8 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 100
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127169