اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس شب یلدا شده بود و از شادترینِ شبهایی بود که سپری میکردم. شب تولد مامان بود و کیکی که بابا خریده بود. در حد وسع هم، آجیل و میوهای هم همچنین. اما این بار هم باز، طبق روزهایی که پکر هستم، پای کامپیوتر بودم و خوردن شب چلهای فراموشم شد. البته که شاد بود و نه پکر. کلاً چه خیلی شاد باشم و چه خیلی ناراحت، این هیجان مثب و منفی رو پای سیستم و نت، خرج میکنم! به هر حال شب خوبی بود. خیلی خیلی خوب. همه هم تا تهِ اون شب، شادِ شادِ شاد، بودیم. مامان از همون اول شب هی بهم گفت فال امشب یادت نرهها. هم برای من بگیر و هم برا، خودت. هم با خودم و هم به مامان، گفتم: "خودم که نیتی و حاجتی ندارم...!. اما باشه برای شما میگیرم". با همین قول و چشم الکی (آخه مامان همیشه بهم میگه. می گه: چشم میگیها... اما انجام نمیدی :دی) شب هم به نیمههاش نزدیک میشد. بالاخره اونقدر شب به نیمهشبش نزدیک شد که ازش سبقت گرفت و من هنوز فال نگرفته بودم. سریع حافظ رو تو تاریکیها از لابهلای کتابها، پیدا کردم. آخه بابا دیگه خوابیده بود و لامپ اتاق خاموش بود. من و خواهرام و مامان، تو هال بیدار بودیم و تلویزیون سرگرممون میکرد. به مامان میگم نیت کنید. نیت میکنه و فال میگیرم. اتفاقاً فالی در اومد که با نیت و حال و روز این روزای مامان جفت و جور بود. ولی حیف که صفحه فال مامان رو تو پیشنویسهام ننوشته بودم! (بله من هرچیز مهمی که بهش فکر میکنم و میترسم که بعداً یادم بره، به عنوان پیشنویس، تو بخش پیامهای موبایلم مینویسم). اما صفحه خودم رو نوشتم. بله میدونم تناقض داشت تو حرفام. اینکه حاجتی ندارم و فالی نمیخواستم بگیرم. اما بعد، برا خودم هم فال گرفتم. اما چه نیتی...؟ راستش این روزها، مامان باز یکی دیگه رو پیدا کرده برام. میگه حالا قرار میذاریم صحبت کن. شاید خوشت اومد و علاقهمند شدی به ازدواج. شاید اصلاً اون خوشش نیومد. شاید... با این شایدها هر روز ذهنم رو درگیر میکنم. اون قدر درگیر که یه احساسی هی بهم میگه، داره تو احساساتم تغییراتی رخ میده. برو و این گزینه رو ببین. زیاد با خانواده مخالفت نکن و صبر کن ببین چی میشه که اتفاقاً خداوند هم در استخارهای که گرفته بودم همین صبر رو گفته بود. دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت وای از آن مست که با مردم هشیار چه کرد اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد برقی از منزل خیمه لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد آن که پرنقش زد این دایره مینایی کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد برق عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد بله فال من هم خیلی به حال و روزم میخورد. البته به نیتم زیاد نمیخورد. آخه نیتم در مورد گزینهای که مامان میگفت، بود. پی نوشت1: دیشب خندوانه فکر کنم قسمت دومش بود که صداپیشه عروسک #جناب_خان مهمون بود. خوب ... خیلی خوب بغض رو تو چشماش میدیدم. برای اون از دست دادن یک دوست مجازی! بود. دوستی مجازی با یک عروسک که با روحِ صدای خودش جان گرفته بود. دوستیِ مجازی... اما حقیقیتر از مجازِ دنیا!. برای همین هم از اول تا به آخرش، بغض بود و بغض. اما برای من انگار... #جناب_خان، از #احلام جواب رد شنیده بود. چطور آخر؟ آخر چرا؟ جنابخان که مثل من، بیکار الاف آسمان جُل نبود. جنابخان سهامدار تیم پاریسنژرمن بود. رئیس صنف لبو فروشان آبادان و حومه بود. چهره محبوب همه ایران بود. صدایَش هم که... یک پا خواننده بود. با این همه داشتهها، اما در فصل چهارم بعد از عبور از میانسالی و دهها سال نشستن به پای احلام، تیری به قلبش زدند که زهر کشنده داشت. بعد من توقع داشتم که به من بیکارِ الاف آسمان جُل، دختر دست گُلشان را بدهند. آخر به چه امیدی؟ پی نوشت2: نمیدانم شاید چون صدایم به بلندی صدای جنابخان نبود، آسیب کمتری دیدم و دست کم جان سالم به در بردم. اما جنابخان، هم خود و هم احلامش را رسوای عالم و آدم کرده بود. پس جز قربانی شدن، راهی برایش نماند. آری جناب خان. تو صدایت را خیلی بالابردی. دست کم در مورد معشوقه ات احلام. تو در فرهنگ ایرانی، آبروی احلام را بردی و او را رسوا کردی. آن هم با آن همه برادر غیرتی اش و بدتر از همه باجناق حسودت اشتباه تو همین بود. همین بود که سرت را به باد داد
[ پنج شنبه 95/10/2 ] [ 11:16 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس به یاد میآرم... خوب هم به یاد میآرم. آن روزهایِ سال را که لحظه شماری میکردم تا بگذرند و بگذرند و بگذرند... تا به شب میلاد او برسند. نه اشتباه نکنید. مادرم را نمیگویم. او را میگویم و همین لفظ او برای عنوان کردنش پیش شما، کافیست. آری خوب به یاد دارم... به یاد دارم و هنوز هم میتوانم حس و حال آن روزها را درک کنم. وقتی شمردنهای معکوس آغاز میشد تا به شب میلادش برسد. بعد؛ آن وقت، اگر در خورِ او متن تولدی آماده نکرده بودم، شب را تا نیمه شب و حتی تا کمی در بامداد فردایش، زندهداری! میکردم و مینوشتم و پاک میکردم و مینوشتم و پاک میکردم و... همین طور... تا متنِ درخورِ میلادش آماده شود. تازه؛ این پایان کار نبود. بعد از متن، باز به سراغ نت و گوگل و بینگ و هر سرچ انجین (به قول غربیها دیگر. ول کنید... دیگر حوصله معادل را نوشتن، ندارم) موجودی، میرفتم تا تصویری از شیرینی و کیک و تزئینات بیابم و فضای مجازیام را چون تالاری، بیازینم! در نهایت هم با چشمانی ورقلمبیده و روحی سرشار از شادی!!!، به خوابی که خواب نبود رفته و لحظه شماری واکنش او را میکردم. ولی صد حیف که سرد بود و هرچه میگذشت، سردتر میشد و منِ گویِ داغ و آتشین، از عشقِ او؛ این سرمای سوزانش را حس نکردم. آری به یاد میآرم... خوب هم به یاد میآرم. اما بگذریم بگذریم که یک جورایی مصداق این کلام امیر بودم: بی رغبتی تو به کسی که به تو راغب است، کم بختی است و رغبت تو به کسی که به تو بی رغبت است، خواری نفس است. (امام علی علیه السلام، نهجالبلاغه، حکمت 451). بگذریم که آن سالها و روزهایی که ثانیههایش را میشمردم، مادری داشتم که رغبتی درخور شأناش، نشان نمیدادم. اما اویی که بی رغبت بود و درک نمیکرد، سنگ تمامش میگذاردم.
حال بعد از این دو سه سالی که کمی به خود آمدم، میخواهم میلاد مادرم را جشن بگیرم. افسوس که شب میلادش، دیشب بود و منِ گرفتارِ کارِ دنیا، فرصت شادیِ مجازی برای این جشن نداشتم. بله در جشنی حقیقی، شادش کردم و شاد شدیم. اما نتوانستم، دنیای مجازی را برایش، به موقع، آذین بندم. بله؛ مادرِ من هم مثل خیلیهای دیگر شاید دختر یلدا باشد. متولد یکِ دی... متولد انقلابِ زمستانی... مادر! میدانم که نخواهی خواند و اگر هم بخوانی، نخواهی شناخت. اما با این حال عذرم را از این تاخیر بپذیر. عذرم را از توجه به اویی که نخواست و بی توجهی به تویی که همیشه، دوستم داشتی...، بپذیر. نمیدانم مادر... نمیدانم... نمیدانم که این گزینهها کدامشان، سرنوشت من هستند و کدام، مرا دوباره به همین شکست میکشانند. میترسم. میترسم این یکی را هم که میگویی، باز مثل همان اویِ خودم! شود. ولش کن. یار و معشوقه دیگر لطفی ندارد. باید به دنبال صاحبان لطف، در داشتههایم چون تو و پدر و خانواده گرممان، باشم...
[ پنج شنبه 95/10/2 ] [ 3:2 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |