سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

به یاد می‌آرم... خوب هم به یاد می‌آرم.

آن روزهایِ سال را که لحظه شماری می‌کردم تا بگذرند و بگذرند و بگذرند... تا به شب میلاد او برسند.

نه اشتباه نکنید. مادرم را نمی‌گویم. او را می‌گویم و همین لفظ او برای عنوان کردنش پیش شما، کافیست.

آری خوب به یاد دارم... به یاد دارم و هنوز هم می‌توانم حس و حال آن روزها را درک کنم. وقتی شمردن‌های معکوس آغاز می‌شد تا به شب میلادش برسد. بعد؛ آن وقت، اگر در خورِ او متن تولدی آماده نکرده بودم، شب را تا نیمه شب و حتی تا کمی در بامداد فردایش، زنده‌داری! می‌کردم و می‌نوشتم و پاک می‌کردم و می‌نوشتم و پاک می‌کردم و... همین طور... تا متنِ درخورِ میلادش آماده شود. تازه؛ این پایان کار نبود. بعد از متن، باز به سراغ نت و گوگل و بینگ و هر سرچ انجین (به قول غربی‌ها دیگر. ول کنید... دیگر حوصله معادل را نوشتن، ندارم) موجودی، می‌رفتم تا تصویری از شیرینی و کیک و تزئینات بیابم و فضای مجازی‌ام را چون تالاری، بیازینم!

در نهایت هم با چشمانی ورقلمبیده و روحی سرشار از شادی!!!، به خوابی که خواب نبود رفته و لحظه شماری واکنش او را می‌کردم.

ولی صد حیف که سرد بود و هرچه می‌‌گذشت، سردتر می‌شد و منِ گویِ داغ و آتشین، از عشقِ او؛ این سرمای سوزانش را حس نکردم.

آری به یاد می‌آرم... خوب هم به یاد می‌آرم.

اما بگذریم

بگذریم که یک جورایی مصداق این کلام امیر بودم: بی رغبتی تو به کسی که به تو راغب است، کم بختی است و رغبت تو به کسی که به تو بی رغبت است، خواری نفس است. (امام علی علیه السلام، نهج‌البلاغه، حکمت 451).

بگذریم که آن سال‌ها و روزهایی که ثانیه‌هایش را می‌شمردم، مادری داشتم که رغبتی درخور شأن‌اش، نشان نمی‌دادم. اما اویی که بی رغبت بود و درک نمی‌کرد، سنگ تمامش می‌گذاردم.

حال بعد از این دو سه سالی که کمی به خود آمدم، می‌خواهم میلاد مادرم را جشن بگیرم. افسوس که شب میلادش، دیشب بود و منِ گرفتارِ کارِ دنیا، فرصت شادیِ مجازی برای این جشن نداشتم. بله در جشنی حقیقی، شادش کردم و شاد شدیم. اما نتوانستم، دنیای مجازی را برایش، به موقع، آذین بندم.

بله؛ مادرِ من هم مثل خیلی‌های دیگر شاید دختر یلدا باشد. متولد یکِ دی... متولد انقلابِ زمستانی...

مادر! می‌دانم که نخواهی خواند و اگر هم بخوانی، نخواهی شناخت. اما با این حال عذرم را از این تاخیر بپذیر.

عذرم را از توجه به اویی که نخواست و بی توجهی به تویی که همیشه، دوستم داشتی...، بپذیر.

نمی‌دانم مادر... نمی‌دانم... نمی‌دانم که این گزینه‌ها کدامشان، سرنوشت من هستند و کدام، مرا دوباره به همین شکست می‌کشانند.

می‌ترسم. می‌ترسم این یکی را هم که می‌گویی، باز مثل همان اویِ خودم! شود.

ولش کن. یار و معشوقه دیگر لطفی ندارد. باید به دنبال صاحبان لطف، در داشته‌هایم چون تو و پدر و خانواده گرممان، باشم...

 

 


[ پنج شنبه 95/10/2 ] [ 3:2 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 121659