اندیشه هایم |
دوسش دارم. خیلی دوسش دارم. میدونم هر چی بگذره هم بیشتر می خوامش. آخه نمیدونید ... آخه نمی تونید درک کنید. نه شما و نه دوستام و خونواده و ... کاش بهش برسم... ینی میشه؟ با دست رو دست گذاشتن که نمیشه. اما کاش بشه و بهش ثابت کنم دنیا رو باهاش عوض نمیکنم دیگه حرفم نمیاد... [ دوشنبه 93/11/20 ] [ 5:30 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
این کلمه این روزها فکرم رو خیلی مشغول کرده می خوام یه شعر بگم با این ردیف یا با ردیف نازنینم می خوام تا یه ماه دیگه بتونم شعر رو کامل کنم. وای که چه حس و حالی دارم. هیشکی نمی تونه حس و حالم رو درک کنه.
[ شنبه 93/11/18 ] [ 9:46 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
این روزا می ترسم. از زمان و از زمین از مردم این سرزمین. شاید این روزا کنار یه موجود فضایی احساس امنیت بیشتری کنم. موجودی که به نگاه من رو کامل بشناسه. موجودی ماورایی که ارزش من رو خوب میشناسه روزی می رسه که دیگه دنبال کسی نباشم و بقیه دنبال من هستن. بهتره آدمای زمینی هم مثل اون فضایی کذایی، به این نتیجه برسن وگرنه براشون فردا خیلی دیره اون موقع دیگه دیر می شه [ جمعه 93/11/17 ] [ 9:58 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |