سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

امروز به یکباره متوجه اشتباه دیگرم شدم. اشتباهی که بعید نیست در این جدایی از یار موثر باشد.

آن هم ترک صله رحم است. و من چه قدر این سال ها، صلحه رحم را ترک کردم.

دوست خوبی داشتم به نام رضا. نزدیک 12 سال است او را ترک کردم.

دو سه سال است که به دیدار مادر بزرگ و عمو ها و عمه ها و... نرفتم.

دوستان حوزوی ام را ترک گفتم و سراغی از آن ها نگرفتم.

دوستان دانشگاهی را نیز سر نزدم.

دوستان محل کار قبلی. (از این یکی عذاب بیشتری می کشم. آخر چند بار دعوت شدم، اما باز هم نرفتم)

دوستان مسجدی (جلسات قرآنی که تازه راه افتاده بود را به بهانه اسباب کشی ترک گفتم و باز هم سراغشان نرفتم)

فکر کنم بیش از ده ها ترک صله رحم داشتم. بعد توقع داشتم که یار بماند هه هه . افسوس

چرا یادم رفته بود که از هر دستی بدهم از همان دست پس می گیرم.

چرا یادم رفته بود هر چه عوض دارد گله ندارد.

معلوم است دیگر. من این همه ترک صله رحم داشتم و توقع بیجا که یار ترکم نگوید.

ای وای بر من...


[ جمعه 93/12/8 ] [ 9:57 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

آخرین حرف های جدی مان را می زدیم. اگر چه حرف های گذشته هم شوخی نبود.

فرق آخرین حرف ها در رک و بی پرده بودنشان بود. واقعاً آشفته شده بودم و به هر ریسمانی چنگ می زدم.

نمی دانم در حرف هایش انگار پر از توهین بود که نمی توانست رک حرف بزند. نمی دانم؟

آخر تلویحا می گفت نمی خواهم توهینی کرده باشم.

با سماجت من، یکی از حرف هایش را گفت

و گفت: سقف آرزوهایمان...

آری راست می گفت.

نه اشتباه می کرد.

یقین دارم سقف آرزوهایم بلند تر از آن است که حتی روی چهار پایه هم قد دایی ام، به لامپ پر مصرف آن نمی رسد.

بله اشتباه می کرد.

اما او بدون اثبات چیزی را قبول نمی کرد.

این شخصیتی دیگر از او بود که مرا شیفته کرد. اگر این طور نبود، به یقین توانسته بودیم زیر سقف آرزوهای مشترکمان زندگی را آغاز کنیم.

من هم می خواهم اثبات کنم. می خواهم به سقف آرزوهایش برسم. و از آنجا سقف آرزوهایی داشته باشم، که او سال ها زمان نیاز دارد که برسد.

جوری حرف می زد که انگار فراتر از انسان است. و انگار... بگذریم

حق دارد. برای نجات از دست من راهی جز این نداشت.

حال نجات یافته!

حال با خیال راحت، سحر را در آغوش مادرش صبح می کند. با آرامشی که هیچ وقت نداشته.

حال به گل های نرگس دست پدر، عاشقانه تر نگاه می کند، وقتی به مادرش، هدیه داده می شود.

زمستان دیگری که رسد. نرگس ها که رویید. شاید برای همیشه از دستش داده باشم. شاید مردی خسیس، به دور از چشمانش، وقتی وارد خانه شان می شود، با نرگس های باغچه در دست، به او لبخند می زند. اولین لبخند دروغی که او را برای اولین بار شیفته می کند.

انگار فقط دروغ ها هستند که انسان ها را شیفته می کنند. انگار حقیقت ها همه تلخ و گزنده هستند، حتی اگر نوید روءیایی شیرین دهند.

نه. باز هم دوست ندارم اینگونه زجری برایش ببینم.

خدایا نهایت خوشبختی را به او ارزانی ده


[ جمعه 93/12/8 ] [ 10:14 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

خب نداشته باشه. من خودم یه تنه قد جفتمون دوسش دارم.

ایناعباراتی بود که چند روز پیش تو هوم لاین یکی از بچه ها دیدم. خیلی به دلم نشست.

برای همینم هست که هنوز هم حالم خوبه. تنها نگران حالش هستم و اگه حالم بد هم باشه، از بی خبریه.

درسته که هنوز یه هفته از آخرین خبرم از اون نگذشته، اما چون حس می کنم این بار خیلی طولانی میشه تا خبر بعدی، خب دچار این حال شدم.

اما در کل بازم حالم خوبه.

بازم یاد یوسف افتادم. یاد زمانی که یوسف و زلیخا و یعقوب از دوری هم در عذاب بودند.

اول یوسف فهمید که علت جدایی پدر، عشق پدر و فرزندی هست و باید این عشق قربانی بشه

بعد یعقوب فهمید و آرامش گرفت که ظهور فرزندش نزدیک است. (آری خب یوسف از نظر یعقوب غایب بود باید منتظر ظهورش می بود.)

زلیخا هم تا خدای یوسف را شناخت و به او التماس کرد، فراق پایان یافت.

اما من هنوز عشق را در خود قربانی نکردم.

با وقاحت تمام هنوز می گویم، کوچه ی دلم، کوچه ی بن بستی شده که بعد از آمدن او، تابلوی ورود ممنوع بر سرش نصب کردم.

این یعنی، خدا را در دل ندارم. و چه وقیحانه هنوز دوست دارم کوچه ی بن بست ورود ممنوع بماند.

مگر نمی دانم، هیچ چیزی برای خدا ممنوع نیست.

اگر ترس نبودن جایی در دل دارم، باید بگویم:

مگر نمی دانم، خدا جایی را اشغال نمی کند. می شود تمام دلم و تمام ذرات وجودم پر از خدا شود و برای یک نفر دیگر از جنس خودم باز هم فضای خالی باشد.

مگر نمی دانم، همین وجود حس به معشوق از فضل خداست و از اراده او. که اگر او توجه خود را از این امر بردارد، این حس پوچ نابود می شود.

باید به خود متذکر شوم. تک تک اشیائی که دارم، چه می خواد سلامت جسم باشد، چه سلامت روان، چه امید به وصال معشوق، چه دوست داشتن و چه و چه و چه... همه از توجه آن خدای یکتاست و با آنی برداشتن توجه خود از من، همه ی اشیاء معدوم می شوند


[ پنج شنبه 93/12/7 ] [ 10:17 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 85
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127154