سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

آخرین حرف های جدی مان را می زدیم. اگر چه حرف های گذشته هم شوخی نبود.

فرق آخرین حرف ها در رک و بی پرده بودنشان بود. واقعاً آشفته شده بودم و به هر ریسمانی چنگ می زدم.

نمی دانم در حرف هایش انگار پر از توهین بود که نمی توانست رک حرف بزند. نمی دانم؟

آخر تلویحا می گفت نمی خواهم توهینی کرده باشم.

با سماجت من، یکی از حرف هایش را گفت

و گفت: سقف آرزوهایمان...

آری راست می گفت.

نه اشتباه می کرد.

یقین دارم سقف آرزوهایم بلند تر از آن است که حتی روی چهار پایه هم قد دایی ام، به لامپ پر مصرف آن نمی رسد.

بله اشتباه می کرد.

اما او بدون اثبات چیزی را قبول نمی کرد.

این شخصیتی دیگر از او بود که مرا شیفته کرد. اگر این طور نبود، به یقین توانسته بودیم زیر سقف آرزوهای مشترکمان زندگی را آغاز کنیم.

من هم می خواهم اثبات کنم. می خواهم به سقف آرزوهایش برسم. و از آنجا سقف آرزوهایی داشته باشم، که او سال ها زمان نیاز دارد که برسد.

جوری حرف می زد که انگار فراتر از انسان است. و انگار... بگذریم

حق دارد. برای نجات از دست من راهی جز این نداشت.

حال نجات یافته!

حال با خیال راحت، سحر را در آغوش مادرش صبح می کند. با آرامشی که هیچ وقت نداشته.

حال به گل های نرگس دست پدر، عاشقانه تر نگاه می کند، وقتی به مادرش، هدیه داده می شود.

زمستان دیگری که رسد. نرگس ها که رویید. شاید برای همیشه از دستش داده باشم. شاید مردی خسیس، به دور از چشمانش، وقتی وارد خانه شان می شود، با نرگس های باغچه در دست، به او لبخند می زند. اولین لبخند دروغی که او را برای اولین بار شیفته می کند.

انگار فقط دروغ ها هستند که انسان ها را شیفته می کنند. انگار حقیقت ها همه تلخ و گزنده هستند، حتی اگر نوید روءیایی شیرین دهند.

نه. باز هم دوست ندارم اینگونه زجری برایش ببینم.

خدایا نهایت خوشبختی را به او ارزانی ده


[ جمعه 93/12/8 ] [ 10:14 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 65
کل بازدیدها: 122394