اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس مطئنم نمی دانی. نمی دانی که چقدر برایم سخت شده دوری از تو. مطمئنم نمی دانی. نمی دانی چقدر بی تابم از دوری تو. مطمئنم نمی دانی. نمی دانی با اینکه شاید چند صباحی دیگر، شاید یک ماه شاید دو ماه شاید چند ماه شاید یک سال... بالاخره شاید روزی از دوستی بشنوم، تو دیگر با کسی دیگر پیمان بستی، باز هم آن هنگام هم برایم با ارزشی و نه مورد نفرت. کاش اگر تقدیر آن روز را می خواهد رقم زند، تو هم در دلت هنوز مرا محترم بدانی و هنوز برایم دعا کنی. دعایی در جواب آن التماس هایم. در جواب آن التماس دعاهایم. نازنینم، می دانی هنوز هم در فراقت، هنوز به زمین چسبیده ام، مانند آنکه بختکی بر رویش افتاده؟ نازنینم، می دانی با اینکه آن کور سوی امید رسیدن به تو را در تلاش و همت می دانم، اما زانوانم، سست و بی حال هستند وقتی راه وصال به تو را، پر از سنگلاخ و تیر و نیزه های کاشته شده در زمین می بینند؟ وقتی می بینند که در مسیر باتلاقی هست که تا آن ها در آن باتلاق فرو می روم و سکون سقوط می شوم؟ نازنیم، اما دوست ندارم تو هیچ کدام از این ها را بدانی و باز هم غمی بر آن چهره ی خسته از روزگارت نشیند. نازنینم، دروغ می گویم. شاید دوست داشته باشم بدانی و به تو و خودم دروغ می گویم. نازنینم، هنوز جز تو سنگ صبوری نمی یابم. جنس مخالف که هرگز. اما همان جنس موافق هم نمی داند بر من چه می گذرد. کاش می دانستی تو که می دانی. تو که می توانی خوب تر از همه بدانی. آنقدر روزگارم بد شده، که هر روز مشغول چسباندن انگی دیگر به خودم توسط سریش، وسواس فکری ام هستم. انگ بی عرضه گی. انگ بی سوادی. انگ تنبلی. انگی بی غیرتی. انگ ... . تو خودت بقیه را بهتر می دانی نازنیم دوباره برگرد و دوباره فرصت بده. آه ... چه سخت است انتظار کسی که دوستش داری و او هییییییچ دوستت ندارد. آه.... [ یکشنبه 94/2/13 ] [ 9:57 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس سلام بر امام مظلومم. سلام بر عاشق زهرا. سلام بر اسوه ی خیبر. سلام بر همدم تنهایی های چاه. و سلام بر دارنده ی همه ی خصلت های متفاوت خوب، که در اش جمع شده است. امروز میلاد توست. میلادی متفاوت از هر بشری. میلادی در مرکز خلقت. در جایی که نقطه ی پرگار عشق است. یا علی از انتهای زمان! شاید؛ التماست می کنم. آن انتهایی که در کتاب همسرت زهرا، همه اش را دیده ای. حتماً آن گوشه ی صفحه ی n ام کتاب، نقطه ای هست که تعبیرش زندگی من باشد، نه؟ اما فکر نمی کنم. این همه حادثه، هر کدام را به حرفی از کتاب نسبت دهیم، چیزی برای حوادث زندگی ام نمی ماند. اما فکر می کنم، با این حال، حال مرا جویا هستی. می دانی در چه منجلاب افکاری دست و پا می زنم. می دانی دل بسته بودم به یکی از اعضاء خانواده ات. می دانی، در آزمون لیاقت داشتنش، مردود شده ام. هم سال اول و هم سال دوم!!! می دانی. نه؟ کلاس های تقویتی دنیا، را قبول ندارم، آن کلاس های معمول که با هزار ترفند میانبر، تو را از گلوگاه های تحصیل به زور عبور می دهند و بعد از عبور مانند.... در گل می مانی. کلاس تو را می خواهم. کلاس عاشقی تو را دوست دارم. و چه کلاسی؟ با کلاس ترین! کلاس هاست. آن جا که برای همسرت تمام شهر را زیر و رو کردی. می دانی؟ غول های مدعی عاشقی این زمانه هم، هنوز مثل عمل تو که نه حتی مثل سایه ی عمل تو هم، برای عشقشان مایه نگذاشته اند. یا علی، تو خود بهتر می دانی که پشت رخوت های این روزهایم، چه انرژی عظیمی نهفته است و منتظر جرقه ی نگاه یارست تا آزاد شود. یا علی، یار هم تقصیر ندارد. می دانم همه ی پیکان ها نگاهشان به خطاهای زندگی من است. نگاهم کن؛ ببین ذره ذره آب می شوم!. آب می شوم در خودم و اثرش چینی دیگر بر پیشانی ام است. اثرش عمیق تر شدن خط لبخندهای ژکوند ام است. اثرش سیاه تر شدن زیر چشمانم است. مردم به اشتباه انگ اعتیاد می زنند. نمی دانم شاید هم اعتیاد است، اعتیاد به خواستن یار. یا علی یاد بده، چطور دل فاطمه را از آن خود کردی؟ یاد بده چطور پدرش هم خواستار تو شد؟ یاد بده تا یاد بگیرم. تا عمل کنم و به هدف برسم. یا علی من هم زهرای خود را پیدا کردم. اما هنوز برایش علی او نیستم. یادم بده برایش علی شوم تا او هم برایم زهرا شود. تا وقتی بار دیگر خواستمش، تنها معنای سکوتش، رضایت باشد و دیگر هیچ.
[ شنبه 94/2/12 ] [ 12:14 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس امروز بعد از طلوع آفتاب باز خواب تو را دیدم. اما تو را ندیدم. انگار روحت نیز از من سیر شده. شاید هم نه. آخر می دانی چه خواب دیدم. خواب دیدم روز مرد را در پیامی به من تبریک گفتی. در پیامی که شعری بود. در شعری که کلماتش همه جابجا شده بود، انگار که فورمت نرم افزار word تو بالاتر باشد و نرم افزار من پایین تر و اینگونه کلمات در هم و بر هم شده بود. اما در هر صورت می شد تشخیص داد شعر است و می شد حدس زد چه شعری. مطمئن نیستم اما بعد از بیداری، احساس کردم این مصرع در آن شعر پیام تبریکت حضور داشت. جستجویش کردم و دیدم غزل حافظ است. تعجب کرده بودم. تعجب از اینکه چه شده از من خبر گرفتی؟ تو که تمام راه ها را بر من بسته بودی. نکند اجازه داده ای باز هم امیدوار بمانم. نکند لایقم دانسته ای. در این تعجبات بودم که تعجب دیگری نیز سراغم آمد. تعجب از اینکه؛ من مرد نیستم و تو چرا روز مرد را تبریک گفتی؟ مگر گذاشتی با تو مرد شوم؟ که مطمئنم تا تو زن نشوی، من مرد نخواهم شد. بعد هم مانند همیشه عذاب وجدانی به سراغم آمد که او به تو تبریک گفته به هر حال، اما تو به او روز زن را تبریک نگفتی. ای وای بر تو. و همه این افکار را در خواب داشتم. آنقدر شفاف بود که بیدار شدم و آمدم سراغ آن دو نشانی که از من داری. آن دو نشانی که محرم حرف هایمان گذاشته بودم. هرد دو را بررسی کردم. اما دیدم انگار نه انگار. انگار، تو تنها همدم روءیاهایم خواهی ماند. انگار هر دیداری باشد فقط آنجاست. بعد از ظهر، همین چند ساعت پیش خواب شعر را به مادرم گفتم و او را یاد یکی از رمان هایی که جوانی خوانده بود، انداختم. رمانی که در آن نجاری عاشق دختری می شود و انگار به هم می رسند و انگار در آخر دخترک باز هم تنها و پیر شده، اما یادگاری های نجار را هنوز دارد. می خواستم باز هم ذات پنداری کنم، اما دیدم که زندگی آن ها به جدایی کشیده می شود. پس همذات پنداری ام را در حد عشقشان نگه می دارم. چون نیک می دانم، عشق من و تو اگر سرانجام یابد، ابدی می شود و همه اش خوشی و خرمی و بی غمی. اگر غمی هم وارد شود، دم در ایستاده ام که دردش را تنها من کشم. و تو مانند لوءلوئی در میان صدف، شفاف و صاف و زیبا بمانی. دوستدار همیشگی ات، هر کجا هم که باشی... شاد باش... [ جمعه 94/2/11 ] [ 7:51 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |