سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

سلام به برادرزاده عزیزم

وقتی این نامه را می نویسم که تو هنوز یک روز کامل از تولدت نگذشته است.http://s7.picofile.com/file/8240015234/baby.jpg

شاید هنوز در خاطرَت سختیِ جانکاهِ مرگِ از دنیایِ رَحِمِ بی گناهان و محشور شدن در دنیایِ زمین گنهگاران، مانده باشد. اما خوشحال باش و بخند که از یاد خواهی برد. از یاد می بری این مرگ و زنده شدن را و البته از یاد می بری، آن فرشتگانی که در تمامِ این مدت با تو همراه بودند و دلداری ات می داند.

از یاد می بری حتی زبان آن فرشتگان و زبان ارتباط مستقیمِ با خدا! را.

حال باید یکی دو سال تلاش کنی. خوب ببینی و خوب گوش کنی که لب ها و زبانِ ابزارِ گناهِ ما آدمیانِ دنیایِ زمین، چطور تکان می خورد و صوتِ تولید شده چه معنایی می دهد. بعد خودت تقلید کنی و شیرین شوی برای ما اطرافیانَت.

بعد، نوبت به کارِ سختِ درس خواندن و با سواد شدن است. در کنارش، احسان به پدر و مادر که از همه واجب تر است. در کنارش با نماز و روزه آشنا خواهی شد. و چون تو رحمتی برای پدر و مادرت هستی، به 9 سالگی که رسیدی این ها تکلیف می شود در کنار تکالیف دیگَرَت.

پس تو در این سال ها دو تکلیف واجب تر از همه خواهی داشت. نماز و احسان به پدر و مادر. خوب که این ها را یادگرفتی، بزرگ و بزرگ و بزرگ تر که شدی، آن وقت است که باز می توانی زبان ارتباط مستقیم با خدا! را، یادبگیری!

متاسفانه ما اطرافیان تو هیچ کداممان هنوز، موفق به یادگیری آن نشدیم و در هوا و هوس های دنیا غوطه می خوریم. می بینیم مشکلات دست از  سر ما بر نمی دارند و به خدا گله می کنیم. گله ای که هیچ فایده ای ندارد. زیرا خداوند فریاد می زند و راه می نمایاند. اما زبانِ ارتباطِ مستقیم را هنوز یاد نگرفته ایم؛ پس نمی شنویم.

می دانیم مسیر یادگیری کدام است. می دانیم، مسیر یادگیری، توحید و احسان به والدین و رعایت حق و ناس و نماز و روزه است. اما در همه اش نقص داریم، فراوان.

زهرا جان...

آری قرار است به تصمیم پدر و مادرت فعلاً زهرا خطاب شوی، تا تصمیم نهایی گرفته شود. کاش که تصمیم نهایی همین زهرا باشد. همان زهرایی که این شب ها آغاز شب های عزا و ماتم برای اوست.

زهرا جان، اکنون که این ها را می خوان، عموی تو، (پیرمرد سی و چند ساله)؛ یا به قول پدرت، عمو ...ِ تو، سال های دیگر عمرش را نیز در بطالت سپری کرده و شاید از روی لجبازی، یا شاید از روی نقصِ در روح اش، دل از آن دلدار نکنده و هنوز احساسات متضاد را در خود احساس می کند.

اگر مرا این گونه دیدی، تو آن روز به من تلنگر بزن تا به خود آیم. اما اگر اینگونه نبودم، ببین چطور با زن عمویت رفتار می کنم. ببین و مقایسه کن به شعارهایی که در این جا و آن دو جای دیگر دادم. اگر مطابق بود تحسین کن و تو هم یاد بگیر. اگر تطابق نداشت باز هم به من تلنگر بزن تا به خود آیم و امانت مردم را، برترین گوهرهای روی زمین را آزار مرسانم.

زهرا جان، نمی دانم اکنون که می خوانی، عمه ات دست از لجبازی برداشته یا باز هم با پدر و مادرت و خدای ناکرده خود تو، سر عِناد دارد. مطمئنم تو اگر آن زهرایی شوی که در بالا گفتم، عمه ات را هم با خود همراه و دوست و صمیمی خواهی کرد و تمام کدورت ها را از میان خواهی برداشت.

در پایان این اولین نامه، فقط از تو التماس دعا دارم. التماسِ دعایی که شاید بشود اثرش را از وَرای حصارِ زمان، به من (عمویت) برسانی.


[ یکشنبه 94/12/2 ] [ 9:31 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 48
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127117