اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس سلامی چند باره به بانوی آرزوهای دست نیافتنی ام. سلام به تو بانویی که هنوز هم تنها در کابوس هایم! اذن دیدارت را می یابم. امشب یا بهتر بگویم در این بامداد خمار!، با یک خبر خوب برای تو آمدم! خیلی کنجکاو شده ای نه؟ با خود می گویی: آن چه خبر خوبیست که ممکن است، این یک لا قبا!، برای من داشته باشد؟ و باز هم با خود خواهی گفت: به یقین، منظور از خبر خوبش، خبری خوب برای خودش و خبری تلخ و تهوع آور برای من است (شکلک از خود راضی و شکلک تاسف و هر چه از این قِسم شکلک هاست!) اما نه. صبر کن، بگذار این بار فرصت حرف زدن داشته باشم. اگر تهوع آور نبود، حاضر بودم قَسَم بخورم که این خبر خوبیست برای تو. اما می دانم این حرکاتِ تکراریِ من، چه قدر تهوع آور شده برای تو و امثال تو. حتی برای خودم! اما خبر. بانوی من. بانوی آرزوهای دست نیافتنی من. از این پس راحت بخواب. خوابی حتی بدون حضور روءیا گونه من. دیگر حتی در خواب هایت، چه کابوس باشند و یا حتی روءیایی شیرین، حضور نخواهم یافت. صبر کن. این شروع خبرهای خوب من بود. بیشتر است و تو بیشتر خوشحال خواهی شد. بانوی من! بانوی آرزوهای محال من! از این پس کمتر به تو فکر خواهم کرد و از این پس، آرزوی با تو یکی شدن را از افکارم دور خواهم ریخت. خوشحال باش که عذاب وجدان نداشته ات! دوباره اود نخواهد کرد. بانوی من! بانوی آرزوهای دراز من! برای اطمینان خاطر تو، علت را می گویم. علت این دور ریختن افکار پلید! با تو یکی شدن، این است که به مرحله قلب آبی رسیده ام. امروز آن آخرین ذره قرمزِ وابستگی را، از خانه دلم، تکاندم. نه تو و نه هیچ بانوی دیگری، توان خرید، تنها واحدِ! قلبِ مرا ندارید! خرید که هیچ توان اجاره کردن هم نخواهید داشت. البته تا مرحله یکی به آخر مراحل عاشقی نتوانستم صعود کنم. آن سه سال که اجاره نشین خانه دلم بودی، دوران رونقِ احساسات بود. امروز که دنیای اقتصادمان، دچار رکود شده، احساسات من هم وارد رکودی سنگین گشته و مرا مِیلی حتی به اجاره دادن به رهن بالا که هیچ، اجاره بهای بالا هم نیست. خرید این واحد هم... آدم درستش را یافت نمی کنم که به فروش دائم گذارمَش. تو را زمانی خریداری خوب و منصف یافته بودم. مدتی اجاره نشستی تا ببینی مورد پسندت هست یا نه. اجاره نامه را دوبار تمدید کردم و خیال این که قصد خرید داری، امیدوارم کرد. اما نخریدی. بله حق داشتی که معامله را تمدید نکنی. ولی به یاد بیاور... به یاد بیاور که قاب عکس های خاطراتی که این سه سال روی دیوار قلبم نصب کردی، اثر خودشان را برجای گذاشته و پاک نمی شوند. به یاد بیاور نور این خانه ای که سه سال ساکن اش بودی، با چراغی که انرژی بی پایانش از احساساتم سرچشمه می گرفت، تامین بود. اکنون، سرچشمه احساس که خشکید، چراغِ اتاقِ دل نیز، شاید تا ابد، خاموش بماند. بگذریم... به هر حال شاد باش و شادی کن و لبخند به همه ارزانی ده که دیگر مجنون تو، تسلیم شد. شاید هم فرهاد تو تسلیم شد. این بسته به آمدنِ خسروی داستان دارد. بانوی من! سرنوشتِ من و تو؛ این بار فرجام تازه ای از عشق را رقم زد. مجنون داستان من و تو تسلیم شد. اما حسی هم برایش نماند. نه حسی که به صحرای جنون، آواره اش کند و نه حسی که به انتقام سرحالش سازد. سرنوشتِ من و تو؛ شده آن فرهادی و شیرینی که حتی نمی داند که آیا دل شیرین پیش خسرویی گیر است که برسد به او و رَجَزِ عشق بخواند. سرنوشت من و تو شده آن فرهاد و شیرینی که بیستون و قاف و دماوند هم، برای احتمال وصلشان، ارزشی کمتر از اپسیلون خواهند داشت. چه سرنوشت خوبیست نه؟ از این بهتر چه می خواهی؟ مجنونِ تو، آن قدر، ترسیده شده که نه تو و نه هیچ کس دیگر را عذاب تهوع آور! نمی دهد. شیرینی تو را دیگر این فرهاد، طلب نخواهد کرد. نه شیرینی تو و نه شیرینی شیرین های دیگر را. فرهاد، از هر چه شیرین و شیرینی است، دل زده شده بانوی من! راحت بخواب که زین پس، کوی تو نیز آرام خواهد گرفت! [ پنج شنبه 95/6/25 ] [ 3:4 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس سلامی به گرمای قلب آتشین این روزهایم. امیدوارم هر هنگامه ای که خواندی، لباس ضد حریق بر تن داشته باشی. نکند به لطافتت زخمه ای وارد شود. می دانی چند روز هست از تو بی خبرم؟ زمان از دستانم لیز خورد و فرار کرد. راستی امروز از محل کار قبلی ام، 512562 ریال واریز کردند. مثل آن روزها باز هم نوشته بودند واریز حقوق. با خود گفتم شاید اشتباهی شده. با دفتر رهبری تماس گرفتم و گفتم استفاده از این پول درست هست؟ آن طرف خطوط تلفن آقایی گفت: باید بررسی کنی اگر اشتباه ریخته باشند استفاده از آن اشکال دارد. من هم بررسی کردم به دوستم که هنوز مشغول کار در آن جا بود تماس گرفتم و متوجه شدم این پول عیدی من هست به خاطر ماه فروردین که هنوز در آن محل مشغول بودم. آخر برای آن ها دوازده برابر این مبلغ به حسابشان ریخته بودند. یادم رفته بود بگویم. چند روز پیش برای اولین بار بعد از این حدود 10 ماه، به محل کار قبلی رفتم تا حالشان را بپرسم. انگار همه کس سر جایشان بودند، جز من. انگار اضافه ی آن ها من بودم. ناراحت نیستم. چون با یقین و اطمینان، خواست خودم هم این بود که بیرون بیایم. می دانستم برای رسیدن به تو باید از آنجا دل بکنم. باور کن هنوز هم پشیمان نیستم. اما بدان که اگر خواندی و اگر تو هم عاشق شدی، من هم شرایطی خواهم داشت [ یکشنبه 93/12/17 ] [ 10:21 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
به نام هستی بخش احساس سلام به تویی که این نامه ها را هیچ وقت نخواهی خواند. از اعماق قلب خود زیر نور جرقه ی امید، زمانی که برای من کش آمده، برایت می نویسم. بعد از آن شب و بعد از آن سال ها. بعد از آن دیدارها. دیدار اول را یادت هست؟ دیداری که همه بودند و همه خوشحال. من و تو هم بودیم اما نمی دانم تو... باور نمی کنی، اما باور کن که تصویرت را از همان دیدار ضبط کردم. تصویری باوقار. ابهتی دوست داشتنی. ابهتی که هر کس را اجازه شیفته شدن نداد. خودت هم اقرار به این داری که دافعه ات برای بسیاری، بر جاذبه ات می چربید. خوشحال بودی که چنین است و از دام نگاه ها در امانی. خوشحال بودی تا اینکه سر و کله من پیدا شد. منی که قطب مخالف تو بودم و نتوانستی دفعم کنی. بلکه هر روز که می گذشت، بیشتر جذب تو و شیفته ی تو می شدم. یادت نمی آید؟ یادت نمی آید در کنار آن سه تن، با چادری به رنگ شب و مملو از ستاره های درخشانی که تنها من شاهدشان بودم، نشسته بودی. شاید درست روبروی من. یادت نمی آید؟ یادت نمی آید که هر موجود بی اراده ای که بود، همه سر از پا نمی شناختند و بر بالای سرت سرود شادی سر می داند. حتی آن برگ درخت نو بهاران هم در پس وزش نسیم صبح گاهی، آواز شادی از عطر حضورت سر می داد. گنجشکان که دیگر بماند. خجالت می کشیدند از جمع، وگرنه دوست داشتند بر روی شانه هایت فرود آیند و در گوشت موسیقی زیبای احساسشان را اجرا کنند. خوش به حالشان. آن ها بدون تردید از همان روز، دنبال تو آمدند و اکنون بر بالای درخت مقدس حیاط خانه ات، تا جان در بدن دارند، می خوانند. می خوانند که چه قدر تو را دوست دارند. کاش من هم روزنه ای در کنج دل داشتم که به پنجره اتاق تو روشن می شد. کافی بود با یک لنز قدرتمند، نور صورتت را در آن کنج دیگر که مخصوص تو ساخته ام، بزرگتر بیاندازم. می دانی، آنجا حساس ترین صفحه دلم قرار دارد. صفحه ای که با اولین نور هر چه را باشد ثبت می کند. دوست ندارم جز صورت زیبای تو نقشی در آن ثبت شود. پس منتظرت می مانم تا آن لحظه ای که هزارم ثانیه دوام دارد و مطمئن باش از دستش نخواهم داد [ شنبه 93/12/9 ] [ 12:6 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |