سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

#درد_سرهای_گرفتن_ویزا

مطمئن بودم که دیگه امسال باید برم کربلا. همون طور که گفتم 4 سال از گرفتن گذرنامه گذشته بود و این سال آخر اعتبارش بود. حس می کردم اگه امسال مشرف نشم، شاید شیطان وسوسه‌م کنه و حس و حال کربلا رفتن رو ازم بگیره.

پس به مامان می‌گم: امسال با هم ‌اربعین می‌ریم کربلا.

طبیعی بود که مثل هر انسانی که ذوق و شوق داره، خبر چنین سفری رو به دوستانم هم بگم. یکی از دوستام که خبر رو می‌شنوه، بهم می‌گه: دارم با یک موکب، به کربلا می رم. خواستی می تونم اسم تو رو هم بدم!

من اولش فقط به رفتن با مادرم و شرکت در پیاده روی اربعین فکر می کردم. اما یکی دو هفته بعد نظرم عوض می شه و تصمیم می گیرم که این اولین بار رو به عنوان خادم زائران امام حسین، با موکبی که دوستم گفت، راهی بشم. ضمن این که هزینه سفر برام رایگان تموم می شد.

البته همین رایگان بودن باعث وسواس فکری در من شده بود که تو داری به خاطر رایگان بودن مادرت رو تنها می ذاری!

به هر حال در خودم هدف خدمت به زائران رو تقویت می کنم و تصمیم قطعی می گیرم که با موکب دوستم راهی بشم.

چیزی به آغاز سفرهای اربعین نمونده بود که می فهمم دوست مشترک من و این دوست موکبی هم قراره با ما راهی بشه. خوشحال می شم و بیشتر با دوست مشترک مراوده می کنم. قرار بود پاسپورت و عکس ها رو به دوست مشترک بدم که بیشتر با دوست موکبی در رفت و آمد هستش. پس دو تا عکس و پاسپورت رو بهش می دم. اما دو روز بعد بهم می گه که دوست موکبی گفته، یک عکس کافیه و یکی از عکس ها رو بهم پس می ده. با اینکه مطمئن بودم اشتباه می کنه، اما گفتم شاید این ها با یک عکس هم کار رو راه می ندازن.

بعد از یک روز، همون طور که حدس زده بودم دوست مشترک، اشتباه کرده بود و دو عکس لازمه. اما دیگه دیر شده بود و فهمیدیم که باید بریم خودمون ویزای انفرادی تهیه کنیم.

پُرسون پُرسون، ما رو راهنمایی می کنن به میدون ولی‌عصر و با دوست مشترک می ریم اون جا.

خب فکر کنم خطاب دوست مشترک از روانی و زیبایی نوشته کم می‌کنه، پس اسمی که بعدها تو موکب روی دوست مشترک گذاشتم رو جایگزین می‌کنم. از این پس به جای دوست مشترک از سرمایی (کاراکتر مدرسه موش ها که همیشه سرماخورده بود) استفاده می‌کنم.

من و سرمایی بالاخره می‌رسیم میدون ولی عصر و به نشونی داده شده مراجعه می‌کنیم. داخل می‌شیم و بهمون گفته می‌شه باید نفری 40 دلار بیارید.

تعجب می‌کنم. چون در همه خبرها شنیده بودم که ثبت‌نام و تسویه از طریق سامانه سماح هست و لازم نیست دلار تهیه کرد. حتی مادرم که از طریق یک آژانس معتبر می‌خواست عازم بشه، نیز ریال ایرانی به آژانس داده بود. این طوری می‌شه که یک لحظه به معتبر بودن اون مکان شک می‌کنم و در تماس با دوستانم می‌خوام که سرچ کنن ببینن این مکان از آژانس‌های معتبر هست یا نه. و متاسفانه می‌شنوم که این جا در لیست آژانس‌های معتبر حج‌الزیارت نیست. در حالی که آژانس‌های معتبر متعددی در میدون ولی‌عصر بودند.

با سرمایی میام بیرون و به هم می‌گیم چیکار کنیم؟ این جا مشکوکه. می‌بینیم که یک خانم و آقای دیگه هم با عصبانیت خارج می‌شن و وقتی ازشون می‌پرسیم، بهمون می‌گن: ما می‌ریم اون‌ور خیابون اونجا هم دو سه تا آژانس هست.

به دنبال اون خانم و آقا راه می‌فتیم. اون طرف یک مسجد بزرگ بود و کلی آدم که تو صف گرفتن ویزا بودند. ازشون می‌پرسیم: اینجا چند روزه قراره ویزا بدن؟ یکی گفت 3 روز. یکی گفت 5 روز.

اما حتی 3 روز هم برای ما زیاد بود. ما باید حداکثر تا دو روز دیگه ویزامون آماده می‌شد. چون سه‌شنبه اون هفته باید حرکت می‌کردیم.

در حال چرخیدن به دور خودمون بودیم! که گفتیم یک بار دیگه به همون آدرس اولی بریم ببینیم چی می‌شه. دوباره که مراجعه می‌کنیم. من بالای در رو به دقت می‌خونم و تازه می‌فهمم، این جا آژانس نیست و طبیعی بوده که در لیست آژانس‌های مجاز هم نباشه. اون جا در واقع کارگزاری سفرهای زیارتی بود.

با همون گوشی نوکیا C5 به زور وارد اینترنت می‌شم و با عنوان کارگزاری که سرچ می کنم، به معتبر بودن اون مکان، مطمئن می‌شم.

پس دوباره وارد می‌شیم و می‌گیم: ما رو آقای فلانی فرستاده. باز هم همون جواب که برید نفری 40 دلار تهیه کنید، رو پس می‌گیریم.

دیگه فرصتی نبود و باید تا بعد از ظهر تکلیف ویزا مشخص می‌شد. پس مسافتی رو در خیابان ولی‌عصر با دوستم سرمایی، به سمت پایین پیاده روی می‌کنیم و می‌رسیم به پاساژ نور. پاساژ بزرگی که مکان عرضه هر چیزی بود تقریبا!

هم بانک داشت. هم لباس فروشی. هم صرافی و... . یک صرافی بسیار بسیار شیک، توجه من رو جلب می‌کنه. داخل که می‌شیم. کارمندان صرافی رو داخل یک حباب شیشه‌ای می‌بینم(درست مثل فیلم‌های فضایی!) یک تابلو هم طرف دیگه بود که قیمت به‌روز ارزهای مختلف رو می‌تونستیم ببینیم. نمی‌دونم چی شد دیگه اعتماد کردیم و دلار رو به قیمت 3625 تومان خریدیم. بر می گردیم به کارگزاری و 80 دلار رو پرداخت می‌کنیم. باید هر کدوم یک 10 هزار تومان و یک 24 هزار و خورده‌ای  تومن دیگه هم پرداخت می‌کردیم. وقتی جمع و تفریق های لازم انجام شد، دیدیم که هزینه هر کدوممون 179 هزار 800 تومان شده. یعنی تنها چند صد تک تومانی بیشتر از هزینه‌ای که سماح قرار بود بگیره. تازه ما اون هزینه‌ای که کارمزد آژانس بود هم داده بودیم و فقط چند صد تک تومانی بیشتر، از هزینه سماح، برامون آب خورد. این در حالی بود که مادرم برای ویزا اقدام کرده بود و 10 هزار تومان علاوه بر هزینه سماح، پرداخت کرد.

به هر حال دو روز بعد برمی‌گردیم و پاس‌های ویزا خورده رو پس می‌گیریم. ویزایی که قرار بود خود موکب هزینه‌اش رو پرداخت کنه و به خاطر اشتباه سرمایی یا به قول سرمایی اشتباه اون دوست موکبی، خودمون متقبل شدیم. خدا رو شکر تونستیم به موقع ویزا بگیریم و به کاروان موکب ملحق بشیم.

#اربعین


[ دوشنبه 95/9/8 ] [ 4:32 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]

به نام هستی بخش احساس

هنوز منتظر اتوبوس هستیم. به قول یکی از همین دور و بری‌ها «کِی می‌خواد این برنامه‌ریزی درست بشه...»

تقریباْ تمام ایمیل‌ها و تلفن‌های حلالیت‌طلبی رو زدم. الان هم در جوار دوست عزیز و بزرگوارم، محسن هستم.

خیلی دلهره داشتم که اسم من هم تو لیست باشه. اما بالاخره اسم من و محسن هم خونده می‌شه و کیسه خوابمون رو می‌گیریم و سوار اتوبوس می‌شیم.

داریم از مسیر تهران - ساوه می‌ریم. اولین باری هست که دارم از این مسیر به مسافرت می‌رم.

جاده‌ای شبیه جاده‌ تهران - مشهد، اما یه جورایی هم شبیه مسیر جنوب.

تو دفتر یادداشت که دارم نگاه می‌کنم و این مطالب رو براتون تو وبم‌ می‌نویسم،انگار دیگه حوصله نداشتم و رسیدم به دو روز بعد از اقامتمون در حومه کربلا (حدود 4 کیلومتری بین‌الحرمین)

بله این بخشی از خاطرات سفر اربعین بود. اربعینی که من به نیتش، 4 سال پیش پاسورتم رو گرفته بودم و هر سال بهونه ای پیش اومد و قسمتم نشد یا شاید بهتر باشه بگم که امام نطلبیده بود من رو.

اما بعد از این 4 سال وقتی که تنها 7 تا 8 ماه به پایان اعتبار گذرنامه مونده، همه چی دست به دست هم می‌دن و امام حسین من رو با کمترین هزینه برای زیارتشون، می طلبه.

در ادامه ماجراهای این چند روزی که من در موکب، خادم زائران امام بودم رو به مرور در پٌست‌های جداگانه، می‌نویسم 


[ شنبه 95/9/6 ] [ 10:57 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 121597