اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس شنیدم امروز، روز وصلتتان است. سالروز وصلتی زیبا، وصلتی غبطه برانگیز یا علی تو چه داشتی که فاطمه بی هیچ شکُ و تردیدی خواسته ات را پذیرفت. یا علی، اگر از عصمت تان، (هم در گناه و هم در اشتباه) فاکتور بگیرم، باز هم می دانم که تو می خواستی و فاطمه می پذیرفت. باز هم بی هیچ شک و تردیدی. باز هم پیامبر به داشتن دامادی چون تو فخر می فروخت. یا علی... آیا هیبتت بود که پشت گرمی فاطمه شد؟ آیا پشتِ کارت بود که مایه دلگرمی فاطمه بود؟ آیا محبتت بود که در دل لطیف فاطمه غوغایی به پا کرد؟ یا علی... چه بود راز تو که تا خواستی بهترین را؛ رسیدی؟ نمی دانم چه بود. نمی دانم. کاش به من هم یاد دهی. اما می دانی من کجای زندگی تو را می خواستم در آینده ام الگوی لحظه به لحظه ام در کنار یار کنم؟ آن زیر و رو کردن تمام شهر را، تا یافتن اناری برای هدیه به فاطمه. شنیده ام خیلی گَشتی. کُل شهر را. تا بالاخره در غیر فصلش، انار را یافتی. دو انار که می دانم آن روز و آن لحظه برایت ارزشمند تر از هر میزان طلا و نقره بود. آنجایش را دوست دارم که به فقیری در راه بازگشت می رسی و آرزوی فقیر می پرسی. آنجایش برایم هیجان می آورد که آن فقیر نابینا، آرزوی خوردن انار می کند. اینجاست که آن اولین بار، لحظه به لحظه شوق این داشتم که بدانم انار را به خانه می بری یا به فقیر نابینا می بخشی. در کمال ناباوریِ آن روزهایم، فهمیدم که یک انار می بخشی و باز از آرزوی فقیر نابینا جویا می شوی. و آن نابینا باز هم انار دیگری می طلبد در آرزویش. و تو باز آرزویش برآورده می سازی. می دانم در این بخشایش ات هیچ ذره ای شک نداشتی و هیچ لحظه ای درنگ نکردی. هیچ لحظه ای آرزوی آن فقیر نابینا را بر آرزوی خود! ترجیح ندادی. (آرزویِ اینکه، آرزویِ فاطمه را بر آوری) اما در عین یقین و قطعیتِ به کارَت، عجیب عرق شرم را بر پیشنانی ات نشاندی. شرمِ دستِ خالی شدن در برابر فاطمه. شرم اینکه آرزوی فاطمه بر زمین مانده، شرم از نگاه کردن به دیدگانی منتظر. امروز که هر لحظه به یاد می آورم، راهِ برآوردنِ آرزویِ فاطمه را، عشق می ورزم و عطش دارم به آن لحظه ای که من هم به یارم می رسم و در پی آرزویش شهر را زیر و رو خواهم کرد. آن قدر خواهم گشت خواهم پیمود که به ایمان برسم، درب خانه ام باز می شود و لبخند همسرم، تمام عرق شرمِ دستِ خالی ام را می خشکاند. لبخندِ رضایتی که نشان از برآورده شدن آرزو می دهد. همان طور که آرزوی فاطمه ات با سبدی از انارهای بهشتی برآورده شد. همان طور که عرق شرم تو خشک شد. یا علی، می دانم که می دانی... می دانی که او فکر کرده؛ من می خواهمش، همان گونه که چشمان ظاهر بین خواهانش بوده و عذابش داده اند. می دانی که او اشتباه کرده و من می خواهمش برای گوهر وجودش. روح بزرگش. روحی والا و با وقار دست نایافتنی. نه ظاهری که گذر زمان به آن هم رحم نخواهد کرد و می چروکد و خط می اندازدش. می دانی که او تقصیر ندارد، چون دنیای کثیف این روزها و ماه ها و سال ها، به هر ذهن سالمی این شک و تردید را القاء می کند. هر ذهن سالمی را می ترساند که آیا در وَرای منظورِ مدتِ انتظار، تا سقف آرزوهایِ مشترک، هیچ خواسته ی نفسانی در میان نیست؟ کاش در دنیایی دیگر، مثل دنیای تو با او آشنا می شدم. دنیای زیبای تو که در عوض هر نیت خیر، ثوابش را به چشم می دیدی و هر عمل خیرت، پاداش دنیوی درخورَش را داشت. این روزها، وقتی که گریه می کنم، می دانم دلم چه قدر برای خودم سوخته که اشک های بی صدایم، قطره قطره از انتهای پلکِ روی چشمانم، سرازیر روی بالِش و ... خشک می شود. دلم می سوزد که یحتمل، سوء تفاهمی عمیق فاصله ای خطرناک انداخته بین من و او. دلم می سوزد که بار آخر ندیدمش. یا علی، در این آخرین لحظات، نمی دانم چه بگویم، جز اینکه تبریکی از صمیم قلبم به تو و فاطمه برای این وصلت آسمانی. نمی دانم چه کنم، جز غبطه خوردن به تو و فاطمه برای این سعادت ابدی. نمی دانم التماستان کنم یا نه، برای پر نور شدن آن کور سوی امیدم در وصال یار. کاش دستم را می گرفتی و راه وصل را نشانم می دادی. راه وصلتی غبطه بر انگیز، مانند وصلت تو. [ سه شنبه 94/6/24 ] [ 5:42 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |