اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس دلواپسم... دلواپسم، این بار اما نه به دلیل همیشگی این روزهایم. نه آن دلواپسی انگین! از طرف رئیس جمهور روحانی و مجیزگویانش این بار دلواپسم دلواپس اویم. بگذار باز به خیالم سَرَک کشم. آنجایی که هر روز او را می بینم و باز اقرار می کنم هنوز نتوانستم نستایشم اش! هنوز مانند خدا که نه، اما در درجه ای پایین تر می ستایمش. آنجایی که هر روز می توانم با او صحبت کنم. بگویم و بشنود اما هر چه بیشتر می گویم کمتر جواب می دهد. حتی آنجا (حتی در تَخَیُلَم) آری می دانم تَخَیُل جاییست که می توانی جواب دادنش هم تَخَیُل کنی. چه کنم که آن قدر دوستش دارم و حاضر نیستم در تَخَیُلاتم نیز مجبور باشد. اما این بار باید پا را فراتر گذارم. البته باز هم در تَخَیُلَم پا را فرا تر گذارم و دعوایش کنم... . کجا بودی؟ نمی دانی چه قدر نگرانت بودیم. هم من هم خانواده ام؟ با هر کجایی که می شد تماس گرفتیم و سر زدیم. باور نمی کنی داشتم ذره ذره آب می شدم. ببین این جا تَخَیُلَم هست و به من ربط دارد. پس اعتراض نکن. پس نگو به تو چه پسره ی پر رو. پس نگو من خودم پدر و مادر دارم، لازم نکرده تو برایم تصمیم بگیری... ... ... نترس ای تَخَیُلی شیرین از یارم. نترس. این ها را در خواب دیدم. خوابی آشفته. خوابی که در آن باز هم اجازه ندادم به تو چیزی بگویم. خوابی که ترسیدم که اطرافیان به گِلیم زیر پایم اشاره کنند!!! اکنون که بیدار شدم دعوایت می کنم. تو را به خدا در آن خیال های روءیایی ام آرام بگیر و نه کابوس هایم نرو. در آن تخیلاتی که خانه ای ساخته بودم برایت از هر دو طرف آفتاب گیر. در مشرق طلوع می دیدی و در مغرب غروب را در آن تخت بزرگ و مخملین می نشستی و آرامش میافتی... قول بده دیگر به اتاقِ تاریکِ کابوس ها، در زیر زمین نمی روی و فقط در چمن زار بیرون یا در اتاق های نورگیر، خرامان قدم بر می داری. ... ... بگذار دوری از تو، تنها کابوسم باشد،نه این که در کابوس، هم بدانم از تو دورم و هم بدانم در خطری. خودِ واقعی ات معلوم نیست کجاست و چه می کند؟ خودِ واقعی ات حتماً اکنون در خوشی غوطه ور است. ببین با این کارَت، باعث شدی در تَخَیُل هم از او جا بمانم و به هیچ جایی نرسم. بگذار دست کم با تُوی خیالی، خوشبختی را حس کنم. نکند خیال من هم مثل خودم، بلکه بدبخت ترست. که تُویِ خیالی هم راضی به بودن با من نمی شوی؟ مشکلی نیست، باز هم صبر می کنم. اما مواظب باش این روزها. مواظب باش به رهزنان مسلح که در چاله چوله های خیالم کمین کردند و دستم از آن ها کوتاست، برخورد نکنی. مواظب تیغ تیزشان باش. دوست ندارم حتی به توی خیالی هم زخمی رسد. http://hallolmasael.parsiblog.com [ یکشنبه 94/6/22 ] [ 10:35 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |