سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

جناب خان وقتی دیدمت. وقتی دیدم دو تا چشم و دو تا گوش دیگه رو قرض گرفتی تا چهره مهمون برنامه و  صحبت های اون رو که واسطه تو شده بود رو ببینی و بشنوی، دوباره خودم رو در تو (جناب خان آینه) دیدم.

باز خودم رو دیدم که چه قدر می تونم تا مرزهای حقارت و پوچی پیش برم.

وقتی که با تهدید بهم بگن: جناب خان یعنی؟!!!

همین اولین سوال بدترین تحقیرها رو مستتر در خودش داشت.

همین اولین سوال کل تحقیرهای بعدی رو خلاصه شده داشت.

و تو چه راحت گفتی: جناب خان یعنی نوکر پدر احلام و هفت جد و آبادش...

دیگر سوال های بعدی لازم نبود. دیگر لازم نبود بگویند: پدر احلام یعنی؟... مادر احلام یعنی...؟ و حتی لازم نبود بگویند: بهنام یعنی...؟

بهنام رو هم تو کنار پدر و هفت جد آباد پدر احلام گذاشتی.

چه قدر حقارت جناب خان؟ چه قدر؟

یعنی من هم این همه حقیر شَوَم درست می شود؟

اصلاً درست است که این همه حقیر شَوَم تا درست شود؟

جناب خان کاش کمی با ابهت تر پذیرفته می شدی. کاش شخصیت بیشتری برای خود نگه می داشتی. آن وقت من آینه ای داشتم که امیدوارم می کرد.

من که می دانم، حتی اگر دوبرابر تو حقیر می شدم، باز راهم نمی دادند. اصلاً دو برابر دورتر می شدم.

حال که در اینجا و در این برزخم، دست کم نه حقارت بیشتری می کشم و نه فاصله ای بیشتر پیدا می کنم.

راستی اگر پسر عموی بهنام، شوهر خواهر احلام من، رفته باشد به خواستگاری اش چه؟


اوه اوه اوه. حواسم نبود و چه قدر تهوع آور حرف زدم. حال به هم زن حرف زدم. حواسم نبود و این قدر خود آزاری کردم.

قرار بود ایرادی که گرفته بودم را نداشته باشم. همین هفته ی پیش بود ها. چه زود یادم رفت!!!



[ پنج شنبه 94/6/19 ] [ 9:0 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 72
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 127418