اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس دیشب بالاخره کلید رفرش رو زدم. کتابی رو برداشتم و زیر نور ال ای دی های اُوپن آشپزخانه، ورق زدم. این بار می خواستم علاقه ی شدید نشان دهم. از همان علاقه هایی که به دنیای سایبر نشان می دهم. مطمئناً نمی توانستم و نمی توانم به آن علاقه هایی که به او داشتم و دارم و خواهم داشت، برسم. به هر حال خواندم و خواندم و خواندم تا دلم را زد. بعد مثل همه این سال ها... همه ی این سال ها که شمارشان از 15 هم فراتر رفته، روی بالش خودم و بر روی فرش پذیرایی، خوابیدم. زیر همان پتوی مخصوص خودم. چشم بر هم زدنی گذشت و از خواب های پریشان بیدار شدم. خانواده اگر می دید، می گفت که بعد از ظهر دیروز را خوب خوابیده و این است که سحر خیز شده. اما خانواده هنوز خبر از غم الیمم ندارد. خانواده فکر می کند، پسرشان بی خیال و بی عار شده. پسرشان برگشته به دوران کودکی که به هر چیز اشاره می کرد و می گفت: این چیه؟... این چیه؟... این چیه؟.... خانواده فکر می کند چه کودک درون جالبی دارم که زود فراموش کرد. زود فراموش کردم آن عشق آتشینم به او را. آن گریه های حزن انگیز شب های تنهایی ام را. خانواده نمی داند که پسرشان خوب بلد است سرکوب گری را. بر خلاف دیگران که دیگر دیگران را سرکوب می کنند، پسرشان خوب بلد است احساساتش را سرکوب کند. لایه ای سنگیِ سنگین؛ شاید هم سنگینِ سُربین، به دور احساساتش بِکِشد. ... نماز را در تنهایی خودم می خوانم بی آنکه کسی بیدار شود، می خوابم. می خوابم و باز هم خواب های وهم انگیز. از آسمانی ابری که نور چراغ های ماشین ها در کوچه یِ خانه یِ کودکی هایِ سَختَم، روی ابرهایش می افتد و روشن شان می کند. و من همان جا که ماه را می بینم بررسی علمی می کنم که این نور ها به ماه نمی رسد. از دریایی شِماتیک بر روی تخته که ماهی های بزرگ شِماتیک دارد و آن ماهی ها یکدیگر را می خورند و اندازه یشان دو برابر می شود. آنقدر بزرگ که شبیه حیوانات ما قبل تاریخ می شدند. از... حتی خندوانه . جالب بود :) در یک مسابقه در خندوانه شرکت کرده بودم... :دی همه ی این ها یک طرف؛ خوابی مبهم از او یک طرف دیگر. تصویرش را ندیدم. شاید صدایش را هم نشنیدم. اما شعری به زبانم جاری شد که دانستم از اوست. البته تنها یک مصرع از شعر و آن این بود: عشق همان بود که از ما چیزی نستانی شاید هم این یکی: عشق درین بود که از ما چیزی نستانی باز هم مطمئن نیستم. اما این مصرع وزن طولانی و سختی داره. شاید "از ما" اضافی باشه. پ.ن: خدایا امروز دیدم شهر او زلزله آمده. هر چند با شدت کم. اما باز هم نگرانم. امیدوارم پس لرزه نداشته باشد. امیدوارم همیشه زیر سایه ی پدر و مادر و خانه ی کودکی اش در سلامت باشد. [ دوشنبه 94/6/16 ] [ 5:0 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |