سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس


دیگر حساب روز و ساعت را ندارم.

چون مثل همیشه تلف شد این روزها و ساعت هایم.

امروز، من باز هم دور شدم. دور از وطن.

دور از محبوب. و دارم دور تر و دور تر می شوم از امام مهربانی ها

امروز از خیلی چیزها دور و دورتر شدم و به چیزهایی نزدیک و نزدیک تر

اما می دانم در مورد محبوب. در مورد یار زمینی. این دور شدن است که هر روز بیشتر از دیروز رخ می دهد.

دور می شوم و آن ها برایم دست نیافتنی تر می شوند. او و خانواده اش

این دست نیافتنی شدن اما به خاطر حریمی است که تو خواستی برایشان خدا.

حریمی که من، نامحرم بودم. پس گوش هایم نهیبت را شنید. شنید که این حریم حتی اطراف دل هایشان هم می باشد.

من آن قدر نامحرمم که حتی در دل هایشان نیز راه ندارم.

تنها یک جا حریمی ندارند و آن خواستن بهترین ها برایشان است. خواستن بهترین ها بدون ذره ای رشک بردن. بدون ذره ای غش.

باید به درجه ای از درجه ی تجار رسم که معاملاتم از آب شفاف تر و از آینه صادق تر باشد.

اکنون یک درجه ی دیگر به این درجه نزدیک شدم.

امروز درس های زیادی آموختم.

آموختم آنگونه که معروف شدم نباشم. آنگونه که اغلب فامیل معروف هستند. لجباز.

البته که اینگونه نیستم که اگر لجباز بودم، آن عزیز خود را نهیب می زد. نهیب می زد و به خود و زندگی خود بد می گفت.

من حتی در خواستن او تسلیم شدم. 

تسلیم شدم، بعد از یک شب تا صبح التماسش کردن. التماس های بی فرجام

و حق الناس بزرگی که اکنون بر گردن آویختم. این که او نمی خواست بشنود و من تا سحر، زجر کشش کردم.

تا سحر لجبازی کردم.

اما فقط تا سحر بود و بعد تسلیم شدم.

تسلیم شدم، مانند کسی که از نیمه شب در دریایی به سرمای نزدیک یخ زدن تقلا می کند تا زنده بماند. اما بعد از چند ساعت از نیمه شب، سرما ی جانکاه آب دریا، او را تسلیم کرد. و بعد دیگر غرق شدم!.

آری لجبازی ام، قدرت ژن لجبازی ام تا سحر بود. قدرتش تا ساعد 4 صبح بیشتر نبود.

پس مثل مادرم تسلیم شدم. مادری که اگر فریادی می کشد، از روی نداشتن قدرت است .


امروز

امروز دیگر، آخرین لحظات زائر بودن را می گذرانم.

مادرم یاد لجبازی های پدر. یاد دوران نوزادی ام و اقوام شوهر افتاده.

یاد آن روزهایی که مادر شوهر و خواهر شوهر ایراد می گرفتند و او دق و دلی اش را بر سر نوزادی که من باشم خالی می کرد.

هنوز هم گاهی تعریف می کند که چه قدر به این خاطر، من نوزاد را زده و چه قدر هنگام گفتن، شرمندگی را در چهره اش  می بینم.

و امروز دوست دارد  تا من باز همان نوزاد سی و اندی سال پیش بودم تا دق و دلی اش از لجبازی پدر را بر سر من در آورد.


ساعت نزدیک 6 صبح و پدر و هیچ حرفی گوش نمی دهد و می خواهد بر گردیم. دلیلش خوب است. باید شنبه سر کار باشد.

ده روز تمام شده. 

ده روزی که امام مهربانی ها ما را طلبید...


[ چهارشنبه 94/5/14 ] [ 10:20 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 116
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127185