سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

بیست و یک تیر نود و چهار

کم کم به غروب نزدیک می شوم. منتظر سریال سرنوشت یک مبارز هستم. مثل همیشه، اعتیادم مرا وادار کرده که بنشینم و منتظر بمانم تا سریال شروع شود.

سریالی که شباهت زیادی با زندگی من دارد. و در عین حال دارای اختلافات فاحش نیز است.

محبوب (معشوق) سریال، عاشق را عاشق بود. اما معشوق من این طور نیست.

محبوب (معشوق) سریال، یکی از زوایای مثلث عشقی بود و  خدا رو شکر که انگار معشوق من زاویه ای از مثلث عشقی نیست و ای وای که در پاره خط عشق نیز حضور ندارد.

مادر و پدر و خواهر بزرگتر، رفتن حرم و من نشستم در انتظار سریال و فقط همین.

...

هنوز  بیست و یک تیر نود و چهار، ساعت 23:10

تا چند دقیقه قبل هنوز خودم رو ملامت می کردم. ملامت این که تو مگه چه کردی، امام رضا مثل پدر و مادر و خواهر، نطلبیدت؟

چرا باهاشون نرفتی و گرفتی خوابیدی؟

خب اما الان که اومدم، بالاخره کمی آروم شدم. کمی آروم شدم و فهمیدم همین که اینجام، یعنی امام رضا طلبیده. حتی با اینکه ساعت 11 شب شده.

این جا صحن جامع رضوی و من تنها به همرا آدم های دور و برم!

و البته چند تا بچه که دنبال هم می کنن و شادن و می خندن.

راستی وقتی نماز می خوندم، یه دخمل کوچولوی ناز، اومد مهر نمازم رو برداشت. :دی


قبل نمازم، آقای قرائتی داشت سخنرانی می کرد. از جوانان و ازدواجشون می گفت

از امام علی که در جوانی، شروع کننده سلام یه خانم های جوان نبود.

راستش، من هم منکر لرزیدن دل نیستم. حتی با اینکه عاشق و دلباخته ی آن یارم. آن یار عزیز.

انکار نمی کنم که در اوج عاشقانه هایم، در موقعیت هایی دلم لرزیده.

لرزیدن دل نه در برابر آن هایی که به رایگان خود را عرضه می کنن، بلکه در برابر وقار و متانت و حجب و حیاء.

اما همین هم، ثانیه ای یا نهایتاً نزدیک به دقیقه ای به طول نکشیده و فروکش کرده و بعد باز دلم هوای یار بی همتای زمینی ام را می کند.

چون او تنها کسی است که از همه نظر دوستش دارم.


[ پنج شنبه 94/5/8 ] [ 12:31 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 30
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 127001