اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس شنبه بیست تیر هزار و سیصد و نود و چهار بعد از دو سال؟ یا شاید سه سال؟ نمی دونم. دوباره راهی مشهد می شوم. مشهدی که بعید نیست فقط و فقط به خاطر امام رضا و حرم شریفشان دوستش دارم. سوار اتوبوس شهری به سمت ایستگاه مترو در حرکتم. چون کل خانواده پنج نفریم و تو تاکسی جا نمی شیم. پس من زودتر می رم. زودتر می روم و می توانم ساعتی با خود و خدای خود خلوت کنم. به این فکر می کنم که پارسال باورم نمی شد سفر امسال من به مشهد این مدلی باشه. باورم نمی شد... بگذریم. سکوت کن دلم اینجا سکوت اجباریست. دفتر دل است و نامحرمان شاید بخوانند. آن هم دفتر دلی چون من که همه روی آن زوم کرده اند. به ویژه خواهر بزرگه. باید مواظب باشم هیچ وقت این دفتر را با خواهرم تنها نگذارم. هر چند خیلی مبهم نوشته باشم. مثل همیشه قبل از کاری و حادثه ای شده ام پر از دغدغه . از بچگانه اش بگیر؛ تا دغدغه های آدم های دیوانه. یکی همین جا نموندن از قطار هنگام نماز :دی بهتره دیگه ننویسم و بذارم بقیه ش رو تو ایستگاه راه آهن. نه؟ بالاخره نشستیم تو کوپه. ساعت 17:40 . کوپه خیلی گرمه. به حساب تهویه داره! بخوره تو سرشون با این تهویه. ساعت 18:30 اومدن بلیط ها رو چک کنن. پر ررررو . می گه چهار نفرین شیش تا خریدین؟ آخه پرسیدن داره؟ فضول. یک شنبه بیست و یک تیر ساعت 13:50 در هتل آپارتمان مستقر شدیم. هتل آپارتمانی که رستورانش در طبقه ی ششم رو خیلی دوست دارم. آخه از اونجا یه نمای زیبا از حرم رو می شه دید. نمی دونم تو قطار چرا نشد زیاد بنویسم. نمی دونم اما فکر کنم از ترس خوانده شدن محرمانه هایم باشد. انگار آن قدر ذهنم مغشوش بود که فقط می توانست فکر کند و فکر کند و فکر کند و این فکر کردن، مجالی برای زمان دادن ذهن به دست نمی گذاشت.
[ پنج شنبه 94/5/1 ] [ 11:22 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |