اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس یعنی باور کنم بالاخره من رو طلبیدید؟ می دونم همین که به یادم هستید، یعنی شما خواستید که یادتان کنم و شما هستید که بالاخره طلبیدید. اما ای امام رئوف این قدر زندگی پیچیده شده که هتوز باورم نمی شود. مثالش بحث های همین امشبه. بهانه های خواهر کوچیکه که من دوم امتحان دارم قبلش هم کلاس دارم. (حالا خوبه امتحان درسی نیست و فنی حرفه ای ها) بهانه مادرم که دوست داره همه با هم خوب باشن. دوست داره رو لب خواهر بزرگه هم لبخند باشه. هر چی هم می گم که ولش کن تو این مسئله و بذار تو خودش باشه بازم می گه من مادرم.... تو مادر نیستی... بهانه خواهر بزرگه که اختیار لب و دهنم رو هم ندارم... بعد فقط بازم امیدم خداست و شما ای جانشین خدا که فردا به بهترین شکل همه افکار را یکی می کنید و همه سوار قطار می شویم و با قطار زندگی زائرتان. یا امام رئوف سعی من رو هم حتماً دیدید. اینکه اگر مادر نخواست من هم نمی خوام. یا امام رضا پس به حق ولی عصر، فرزندتتان، طلبیدنتان را به فعلیت برسانید. چون واقعاً بعد این همه مدت قوه بودن، فعل را لازم دارم. قوه ی بهترین همسر شدن. قوه ی بهترین بنده شدن. قوه انسان کامل شدن. قوه ی بهترین کارگر یا کارمند شدن. قوه بهترین محقق شدن و... و... همه ی این قوه ها در من تلنبار شدند. آیا زمان امتحان من در فعل نرسیده؟ پس یا امام رئوف ای به قول آن یکی از عزیزترین هایم (ستاره مشرقی...)، زیارت و طلبیدنتان را در فعل نزدیک نصیب کنید. شاید افعال دیگر هم در پی اش نصیبم شد. خیلی حرف دارم با شما. خیلی. دوست دارم به حرمتان که مشرف شدم. در فاصله ای نزدیک ضریح، البته اگر مزاحم ناس نشدم، زیارتتان کنم و دل بی خون خود را خالی کنم.
بگویم از عزیزانم. بگویم از آن فرشته ای که دیگر در روءیا هم مجاز دیدنش نشدم. بگویم از غم هایش که ماه هاست همان اندکش هم نمی دانم. بگویم از خواست سربازی رفتنم. سربازی فرزندتان امام عصر مان بگویم که دوست دارم قلب نا آرامم را با در رکاب بودن ایشان آرام کنم. خونم را در راهشان بریزم و خون هایی که می خواهند را نیز بریزم. آنگاه می دانم قلبم آرام می شود، چون خواسته های ایشان را خواسته هایم کرده ام. آنگاه دعایم در حق آن فرشته ی عزیز و نازنین، در نهایت خلوص قرار خواهد گرفت. بدون هیچ ذره ای از خودخواهی و ریا و حب نفس. و آنگاه دعایم اجابت می شود و آنگاه آن فرشته به سعادتی واقعی می رسد و آنگاه آن سعادت خواست قلبی من بی هیچ حسادتی خواهد بود. آه...
[ شنبه 94/4/20 ] [ 12:15 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |