اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس روزهای اول فکر می کردم چه قدر بد هستم. چه قدر بد که نشستم تو خونه و مامان می خواد بره پرستار یه خانم مُسن بشه. چه قدر بد هستم که من نمی رم سر کار تا پول دانشگاه خواهرم در بیاد. مامان یه دو روز می ره و بعد... بعد چون شک داشت روزهای مناسبتی تعطیل هست یا نه، بهشون می گه نمیاد دیگه. اما بعد دو روز زنگ می زنن و التماس می کنن تا مامان برگرده. چون اون مادر پیر، پرستار دیگه ای رو دوست نداره. چون تو همین دو روز به مادرم انس گرفته. این طوری می فهمم که شاید من اون قدر ها هم بد نباشم. شاید این تقدیر بود مامانم بره پرستار بشه. تقدیر خانواده ما تقدیر مادرم و به خصوص تقدیر اون پیر زن تو این آخر عمری. مادرم دوستت دارم. دوستت دارم که تو این نزدیک به هفت هشت ماه، دل پیر زنی رو به دست آوردی و باهاش گفتی و خندیدی. پرستاریش رو کردی. مادرم دوستت دارم که بعد از این مدت خانواده اون پیر زن از تو راضی هستند و باز هم دوست دارند دوستی با تو را ادامه دهند. مطمئناٌ اون خانواده الان در غم از دست دادن مادرشون ناراحت هستند، اما باز هم خوشحال اند که این چند ما، مادرشون بهترین پرستار دنیا رو داشت. بگذریم... اما این ها باز هم بدی من رو به صفر نمی رسونن. من بدم که آینده ی خودم رو به آینده ی خانواده ترجیح دادم. حالا دیگه نوبت منه. من آینده ای رو نمی خوام که توش خانواده ام آینده ای نداشته باشه.
[ یکشنبه 94/4/14 ] [ 1:57 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |