اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس مشغول نوشتنی. مشغول مرور آنچه نوشته ای. آماده شده ای تا نوشته ات را ثبت کنی. به یکباره برق می رود. نزدیک است کفر بگویی. ای خدایی می گویی که زمین و زمان از تعجب به لرزه می افتند. یعنی که چی؟ یعنی که چی، اشتباه خودت را گردن خدا بی اندازی؟ اشتباه خودت را و اشتباه امثال خودت. اشتباه دنیای ناقصت. نترسیدی خداوند همان هنگام جان از تن تو بیرون کند؟ بله خداوند تاثیر پذیر نیست و تحریک نمی شود. اما تو چه؟ تو که بند بند وجودت به واسطه وجود خداست، مگر نمی دانی با چنین اعتراضاتی، انگار که ارتباط خود را با وجود مطلق سست تر می کنی. مگر نمی دانی اعتراض هم از جنس عدم است. اگر ایراد نگیری که عدم یعنی هیچ و نمی تواند جنسی داشته باشد، منظورم را خوب متوجه شدی. مگر نمی دانی با هر اعتراض به عدم نزدیک تر می شوی و با هر شدت بیشتری ار اعتراض سریع تر و شدید تر به عدم نزدیک می شوی؟ البته که اعتراض به وجود یا اعتراض به چیزهایی از جنس وجود. و باز که البته اعتراض به عدم و چیزهایی از جنس آن، تو را به وجود نزدیک تر می کند. حق نداشتی، اما درک می کنم که داشتی برای معشوق می نوشتی و اینگونه از کوره زدی بیرون. درک می کنم وقتی می نویسی برای معشوقی که شاید دوست نداشته باشی بخواند، شاید بعید بدانی روزی بخواند، شاید دوست نداشته باشد بخواند، و یکباره برق می رود، انگار که زمین و زمان دست به دست هم داده باشند تا تو را از او دورتر کنند. که البته هم اکنون هم دور تر هستی! دورتر از دورتر از دورتر! راستی یادت است چه نوشتی؟ ابتدایش شعر بود و انتهایش هم شعر. شعرهای قیصر امین پور رفتی و باز ورق زدی و پیدا کردی؟ آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
تنها امیدم این است که با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش و هر چه خواهی کن... [ یکشنبه 94/3/10 ] [ 6:23 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |