اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس باز زمان امتحان رسید و من باز سرما خوردم. و باز مانند هر باری که سرما می خورم، سرفه ها امانم را می بُرد. خدایا نمی دانم حکمتت چیست؟ چرا هر بار که درس خواندن را به روزهای آخر موکول می کنم و درست وقتی به خود می آیم و هنوز وقت دارم، سرما می خورم؟ و بعد سرفه های بی امان... خدایا آدم قدر ناشناسی هستم، می دانم. می دانم همه دلسوز من هستند و من در عوض نا مهربانی می کنم. خدایا می دانم این روزها چه قدر بد شده ام. همه را فروختم به عشقی نا فرجام. گاهی حتی تو را. و البته این هیییچ بد بودن معشوق را اثبات نمی کند. بلکه اثبات می کند رشد ناموزون مرا. اثبات می کند همه اش شعار بودم و هستم. دریییییغ از یک عمل. شعار می دهم توکلم به توست و در عین حال هر روز و شبم، ابروانم در هم رفته، چشمانم ورقلمبیده، گونه هایم فرو رفته (عین معتادان) و تنها چیزی که برایم مانده همان لبخند ژکوندی است که خواهر کوچکتر چشم دیدن آن را هم ندارد. خدایا چقدر شکست؟ خدایا چه قدر کاهلی؟ خدایا چه قدر گمراهیِ در سر دو راهی و چند راهی؟ خصلت بدی هم که دارم این است که دور زدن را دوست ندارم. همان گمراهی را ادامه می دهم تا شاید تقاطع اش با راه راست را بیابم، اما دریغ که بارها به تقاطع رسیده ام و همان هنگام مریض شدم. خدایا یارم کجاست؟ چه می کند؟ گریان است یا خندان؟ مرا فحش می دهد یا تشکر می کند؟ خدایا! آیا به آن کسی که خواسته رسیده؟ آنکسی که سقف آرزوهایش با او یکی است و دست هر دویشان به آن سقف می رسد؟ اصلاً این سقف آرزوها چیست خدا؟ می دانم چیزهای دیگری هم می خواست بگوید که ترسید توهین باشد. اما همین یکی خودش کلی حرف دارد؟ "سقف آرزوها!" خدایا می شود برای آرزوهای من سقفی نگذاری و مرا آنقدر بالا بری که سرم از سقف آرزوهایش بالاتر رود؟ آن قدر بالا که نه تنها با چهار پایه و نردبان دستش به آن نرسد، بلکه نگاه هم که کند، انتهایی برایش نبیند. خدایا می ترسم. می ترسم که باز بیفتم. بیفتم از امتحان. چه این امتحان پیش پا افتاده و چه هر امتحان دیگری. چه قدر یادش به خیر. چه قدر یادش به خیر روزهایی که او مهربان بود و من مهربان تر. چه قدر برایش از آرزوها گفتم و از خواستن ها و از ترسیدن ها. نا خودآگاهم، هی تلنگر می زد که اینگونه نباش. او حالش به هم می خورد. من گوش ندادم و هی صداقت و هی ریختن داشته و نداشته روی دایره را ادامه دادم. رویِ رو بازی کردم و هیییییییییییییچ چیز را نخواستم پنهان بماند. افسوس که او از همین ها ترسید. دیگر می ترسم. می ترسم به کسی دیگر دل ببندم. می ترسم از اینکه دیگری هم ترکم کند. می ترسم از اینکه با دیگری یکی شوم و یاد او باز در ذهن بپرورانم. نفْسی می گوید بی خیال و باز دل را ببیند به دل دیگری. نفْسی می گوید از خدا بخواه که نشانش دهد اشتباه کرده. نفْسی دیگر می گوید از خدا بخواه به همه شان ثابت کند، که بهترین بودی برایشان. نفْسی دیگر می گوید، بگذر و برایش خیر بخواه و آمرزش. نفْسی دیگر می گوید بی گناه بودن و تویی که گناه کردی و خودت استغفار کند تا بلایی گریبانت نگیرد. نفْسی دیگر می گوید... کنار هم همه ی این نفوس باید به فکر خودم هم باشم و درس بخوانم و بالا روم. باید به فکر والدین و خواهرانم باشم و باعث دلگیری شان نشوم. باید به فکر کاری آبرومند هم باشم. باید مسائل روز هم دنبال کنم تا بی سواد سیاسی! نشوم. باید ... آیا ظرفیت این همه را خواهم داشت؟ آیا جسم و روح دردناکم می گذارد؟ آیا این فکر که این همه را نوشتم تا بگویم من چه قدر مظلومم، در صورتی که این چنین نیستم می گذارد؟ این فکر که تو با این نوشته ها باز هم ظلمی بیشتر را روا داشتی؟ بخصوص اگر روزی این ها را بخواند. نمی دانم، بیشتر از هر زمان دیگری نمی دانم. حتی به احساساتم نسبت به او هم شک دارم. نمی دانم هنوز هم عاشقم یا متنفر؟ نمی دانم حق دارم نسبت به هر دو حالتِ سوال بالا یا نه؟ نمی دانم سعادتش را واقعاً می خواهم یا نه؟
به قول قیصر ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم حبابم، موج سرگردان طوفانم، نمی دانم حقیقت بود یا دور و تسلسل، حلقه ی زلفت؟ هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم، نمی دانم چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم ستاره می شمارم سال های انتظارم را: هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟ چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟ نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم [ پنج شنبه 94/3/7 ] [ 11:2 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |