سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

خوب می دونم اشتباهه. اشتباهه که شب نخوابم و برم تو فکر.

حتی اگه خودم رو سرگرم بازی کنم. یا مثلاً همین وب گردی. باز هم نباید خودم رو گول بزنم که با این کار انرژی می گیرم.

وقتی 30 و اندی از سن و سالت گذشته و تا این موقع بیداری، واقعاً زشته که از این استرس داشته باشی، یه دفعه بابات پشت سرت ظاهر بشه. گوشت رو بگیره و...

خب نه . این کار رو که نمی کنه بابام

اما ممکنه بیاد و سه راهی رایانه رو خاموش کنه. 

اینجاست که درگیری ذهنی برایت پیش می آید.

از طرفی فکر می کنی بزرگ هستی و حق داری ناراحت شوی. ناراحت از این که تو و انتخاب تو را به رسمیت نمی شناسند.

اما از همان طرف، خوب می دانی که این کار پدر، به خاطر این است که تو را بهترین فرزند خود می داند. فرزندی که روی حرفش حرف نمی زند. فرزندی که سر پدر خود داد نمی زند. فرزندی که در جواب این جفای پدر ابتدا فقط لبهایش آویزان می شود و بعد لبخند می زند و می رود می خوابد.

از یک طرف دیگر تو نگرانی که اگر کسی بفهمد، استقلال تو را زیر سوال برد. اما خوب که بررسی می کنی و می بینی چطور بر سر عشق ات هنوز ایستاده ای و هنوز نوای عاشقانه سر می دهی، آن هم حتی با مخالفت پدر و مادرت. حتی با وجود نگرانی های آن ها از آینده ات و از سلامت روح و روانت. تمام این ها نشان می دهد زندگی ات اصولی دارد و چارچوبی که در آن نه حرمت والدین می شکند و نه استقلال از بین می رود.

بله تو با ارزش ترین اصول را داری. اصل نگهداشتن محبت معشوق در دلت. 

به یاد  دارم که در آن جا، در آن سال و در آن بحث، وقتی آن فرد گفت که با رفیقت قرار می گذاری که به خواستگاری فردی روید و در لحظه ی آخر ایثار کنی و کنار بکشی تا رفیقت به محبوب رسد، چه قدر عصبانی بودم.

خوب به یاد دارم که گفتم: در مرام من در عاشقی، ایثار هیییییییییچ جایی و هیییییییییییچ ارزشی ندارد. 

هنوز هم همانم. هنوز هم بر سر هر چیزی معامله کنم، بر سر عشق معامله نمی کنم. چون وقتی عاشقم که معشوق بهترین باشد و هیچ عقل سلیمی بهترین را ایثار نمی کند.

این بهترین با بهترین های دیگر فرق دارد. این همانند بهترین سرنوشت در آخرت است. مانند زندگی جاوید در بهشت. 

کجا دیده ای که یک معصوم بهشت خود را ایثار کند؟

امشب باز به یادت افتادم

به یاد تو ای عزیز

ای که جز تو کسی دیگر را کنار خود نمی خواهم.

کاش بودی و بودم. کاش کنار هم بودیم. کاش تو بیادم می آوردی مشکلات گذشته را. و من که اکنون کنار تو هستم، سرت را رو پایم گذاشته قطرات اشک چشمانت را با گوشه ی انگشت سبابه ام پاک می کردم. دستی به سرت، به موهایت می کشیدم و غمت را می خوردم.

نگذاشتی. عیبی ندارد

عیبی ندارد. در عوض هر جا که هستی دعایم پشت سرت هست و محافظت.

فقط کاش هر جا که باشی، هییچ وقت اشکی به چشمانت نیاید. چون نیستم که با تمام وجود خریدارش شوم.

نمی دانم اگر کسی دیگر با تو یکی شود، می تواند تو را آرامش دهد؟

می تواند غم های بسیارت را بخرد؟

من خود را آماده کرده بودم برای این سختی ها. اما نگذاشتی

رفتی. رفتی و گفتی اذیتت نکنم.

من هم ماه هاست که دیگر آزارت نمی دهم!!!

ماه هاست که فقط خود را زجر می دهم تا تو آسوده باشی

پس قسم ات می دهم آسوده باش و آسوده بمان


[ جمعه 94/3/1 ] [ 1:42 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 62
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 127408