اندیشه هایم |
می گه نمی ترسم، اما می ترسید و می ترسه. می گه حس هست و تعریف نداره. اما همش ترسه و نخواست بگه. حتی شاید فکر می کنه که فرهنگ بالاتری دارن. یا حتی فرهنگ با ارزش تری. همه علاقه من رو نادیده گرفت. همه شناخت من رو نادیده گرفت. پا رو احساسش گذاشت و گفت نه. می دونستم منطقش به احساسش می چربه و این برام ارزش بود. اما اون منکر می شد و با این حال گفت حسم گفت بگو نه. باشه. اما بدونه این فرصت منحصر به فرد بود. این فرصت هرگز تکرار نمی شه. غم من مهم نیست. دل من که دیگه تهی شده مهم نیست. هوایی که جای دل رو گرفته دیگه مهم نیست. مهم نیست که او به من دروغ گفت. اون نتونست من رو درک کنه. عشق من رو احساس کنه. چون می خواست بگه نه. به خودش تلقین کرد با حرفهای عاشقانه م هر بار میشکسته. چشمان باد کرده و پف آلود من مهم نیست. من پنهان کردم از خانواده. لازم ندارم نگرانی اون رو. اون مواظب خودش باشه. مواظب باشه نفر بعدی رو دیگه این طوری ناک اوت نکنه. شاید خوش شانس باشه و در این صورت یکی دیگه پیدا شه و به اون تمام وجودش رو مثل من تقدیم کنه. اما اگه اون رو هم رد کنه. فرصتی دیگه وجود نداره. کاش بیشتر فکر می کرد. کاش زود تصمیم نمی گرفت. کاش فرصت می داد. خودخواه بود اما تلقین کرد من خودخواه هستم. 50 درصد اون مقصر بود و 50 درصد من. من سهم خودم رو قبول کردم اما اون سهم خودش رو هم تقصیر من انداخت. باشه هیچ عیبی نداره. الهی خوشبخت بشه. اما باز هم دوسش دارم کاش بفهمه [ شنبه 93/11/25 ] [ 9:52 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |