اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس سکوت کن دلم. آری سکوت کن مصرعی که مدت هاست زمزمه ام شده، قبل از یک زمانی، به دلیلی و بعد از آن زمان، به دلیلی دیگر و آن مصرع این است: سکوت کن دلم، اینجا سکوت اجباریست. و من مدتیست سکوت کرده ام. مدتی بعد هم سکوت خواهم کرد. و شاید در سوت سکوت را، تا ابد بدَمَم. صدایی کر کننده. صدایی با دوره ی تناوبی نزدیک به حد بالای آستانه ی شنوایی ام! همیشه از این سکوت می ترسیدم. اما این روزها به آن عشق می ورزم! چون این روزها این صدا، موج زمینه ای شده برای سوار شدن صدای افکارم. ... و رساندن آن ها به جایی که تنها او می شنود. می دانی این سوت چه کاربردی دارد؟ کاربردش این است که آزار می دهد... آزار می دهد، جز آنکه را که عاشق شده است. اگر عاشق شده باشد، با تمام وجود این سوت را جذب خود کرده و بسته های همراهش را رمزگشایی می کند. و کافیست رمز به دست آید. آنگاه سوتِ سکوت پایان خواهد یافت... سکوت کن دلم که دیگر در نگاهمان حرفی جاری نیست. غزل که بماند. سکوت کن دلم که عشق برایم سکوت و ابهام است! و این ابهام، و انگشت آن انگار باید تا ابد در صورتم خودنمایی کنند. آن قدر به دختر همسایه خندیدم (از روی دوستی و نه تمسخر) که چرا صورتش علامت تعجب است؟ چرا نگاهت که می کند، انگار موجودی عجیب می بیند؟ چرا لبخندش ثانیه ای دوام ندارد. برایش خواندم و خواندم تا بر سَرَم آمد. امروز، هم علامت تعجب شده ام، هم علامت سوال. امروز باید به اندازه پس انداز سه سال کاری که داشتم، خرج کنم تا ثانیه ای لبخند به لبانم هدیه دهم. تا بتوانم ثانیه لبخند، هدیه ی لبانش کنم. تازه اگر بگذارد!!!... امروز من سرجایم نشسته و گم شده ام. آن هم در بازی قایم باشک با یار! درست مانند اعظم خانمِ قصه های تابتای دورانِ کودکی ام. رفت قایم شَوَد، که خود را گم کرد. من هم قول دادم که قایم شَوَم. قایم شَوَم از چشمانی که اجبار به بسته شدن برای ندیدن محل اختفایم نداشت! چون آن چشم ها می دانستند که قرار است گم شوم و نه قایم. پس پیدا شدنم چه با دیده باز و چه با دیدگانِ بسته، سخت خواهد بود. وقتی مانند اعظم خانم، تو را آسی پولیکا گم کند، تنها خودش هم می تواند پیدایت کند. تو خود هر چه تلاش کنی بی ثمر می ماند، بیشتر گم خواهی شد و بیشتر دور. باید منتظر بمانی تا بیاید و وِرد معروفش را بخواند. وِردی که از ته قلب ایمان دارد. آن روز پیدا خواهی شد. آن روز پیدایت می کند. کافیست ذره ای در ایمانش غش باشد، آن هنگام وِردش کار نخواهد کرد. پس پیدایم کن... پیدایم کن... فقط زمانی پیدایم کن که ایمان داشته باشی عاشق شده ای... [ یکشنبه 94/2/6 ] [ 1:29 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |