سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

شب آرزوهاست. می دانم تو هم مملو از آرزوهای زیبا شده ای.

می دانم، در بین این همه زیبایی افکارت، فکر کردن به من، جز تیرگی برایت ندارد.

اما فکر کن...

فکر کن، به من هم فکر کن، بعد از شاید هایی که آن شب گفتم، شاید باعث جلوه بیشتر زیبایی های افکارت شوم.

امشب شب آرزو هاست و نزدیک دو ماه گذشته. دو ماه از آن آخرین التماس هایم.

باور کن. اگر آمدی و خواندی، تا کنون دوست داشتم پیدایم کنی. اما اکنون...

اکنون نمی دانم برای چه مخاطب می گیرمت؟

دیوانه شده ام حتماً. 

باید بس کنم دیگر. چرا هنوز خودخواه هستم؟

چرا هنوز در آن گوشه تاریک قلبم، آرزو می کنم آن چه بر سرم آمد، بر سرت بیاید؟

مگر تو چه گناهی کرده ای؟

تو هیچ دینی به گردنم نداری و این نفس اماره من، افکار پوچ تزریقم می کند.

اما...

اما بدان باز سریالی دیگر دیدم.

شهر من شیراز ...

قسمت آخرش بود. قسمتی که در آن دختری بعد از سال ها مادرش را دیده و حال دوستانش برای او آستین هم بالا زدند.

یک مرد با شخصیت، درست شبیه همان شاهزاده های سواره. شاهزاده هایی که سوار بر اسبان سفید، پاشنه در خانه ی بهترین دخترکان را در می آورند .خوب بلدند قاپ بدزدند...

اما این یکی، با اینکه وکیل پایه ی یک دادگستری بود، بلد نبود قاپ بدزد. حتی بلد نبود سر صحبت را باز کند.

باور کن من در برابر او 20 بودم در آن روز، روی نیم کت پارک.

اما ... اما نسبت او به آن دختر، مانند نسبت من به تو بود. آن روز من پر استرس و تو در آرامش...

آن روز من استرس نداشته را ابراز کردم و تو آن اپسیلون استرس خود را انکار...

فرزانه هم درست مانند تو انکار کرد. انکار کرد... اما مانند تو نبود.

بعد از دیدار، به وصال رضایت داد.

راه رفتنشان را که می دیدم، با هر دم و بازدمم آه و هی بود که از من سر می زد...

بخواب فرشته زیبای روءیاهای دست نیافتنی ام.

بخواب و ایمن باش، از این که باز مزاحمت شوم.

دیگر شب ها زود به تخت خوابت می روی. مانند یک دختر خوب و دوست داشتنی مادر.

بخواب...


[ جمعه 94/2/4 ] [ 12:8 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 127379