سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

آخیش. بالاخره کار دکتر تموم شد. حالا بدون دغدغه می تونم به کار خودم برسم.

به کار خودم... به درد خودم...

این دومی خیلی مهم تره.

تا چند سال پیش فکر می کردم چه قدر خوشبختم. شایدم نه. شاید فکر می کردم خدا رو شکر من درد و بیماری های مردم رو ندارم.

خدا رو شکر که من معتاد به چایی نیستم و لازم نیست برای تسکین درد سر و اعصاب داغون، یکی دو فنجون چای نوش جان کنم.

خدا رو شکر اراده ی قوی دارم و تونستم نوشابه و پفک رو هم ترک کنم.

خدا رو شکر که اصلاً معنی قولنج و شکستنش رو نمی دونم و لازم ندارم بشکونمش.

خدا رو شکر که برای خوابیدن، حتی می تونم روی صندلی بخوابم، نشسته. و حتی در شرایط غیر عادی ایستاده هم می تونم بخوابم.

این آخری رو تو مترو تجربه کردم.

خدا رو شکر ...

و خدا رو شکرهای دیگه و دیگه و دیگه.

اما این روزها و ماه ها، فهمیدم حالا که خدا رو شکر، فیزیک دنیا اذیتم نمی کنه، اما لامصب تا دلت بخواد شیمی دنیا من رو اذیت کرده و می کنه.

درسته دغدغه درد جسم ندارم. اما چنان روحم درد گرفته و تیر می کشه که نگو. خیلی بدتر از درد دندون. شاید خیلی بدتر از درد کمر، که خدا رو شکر سراغم نیومده و شنیدم و شاید خیلی بدتر از درد زایمان که برای من صدق نمی کنه و باز هم شنیدمش.

 

اما یه فرق اساسی که در روح درد با دل درد و دندون درد و کمر درد و پا درد و از این قبیل دردها وجود داره اینه که، بعضی وقت ها موقعیت شادی پیش میاد و یا حتی بعضی وقت ها می تونی شادی کاذب به خودت بدی و روح درد التیام پیدا کنه.

اما کافیه این مدت و یا این بعضی وقت ها بگذره، اون وقته که روح درد با شدت بیشتری رو سرت آوار می شه. جبران اون لحظات کاذب خوشی رو خیلی خیلی خوب می کنه.

اون قدر این درد وحشتناک هست که آرزو می کنی کاش این درد نبود و در عوض نقصی در فیزیک خودت داشتی.

به خودم ثابت شده و شعار نمی دم.

یادمه در کودکی، نوجوانی و اوایل جوانی، وقتی به این فکر می کردم، اگه دست من هم مثل دست کودک صفحه حوادث بره توی چرخ گوشت و بعد یکی دو تا انگشتم قطع بشه، چی کار کنم؟ هان؟

دیگه دنیا برام تموم شده. دیگه می شم چهار انگشتی. اون وقت دیگه دستم رو نگاه می کنم ازش می ترسم.

حتی یادمه وقتی یه فیلم دیدم که توش گوش گروگان رو برای خانوادش می فرستن و بعد خودم رو جای اون گروگان تصور کردم، خیلی برام سخت بود که منم این اتفاق برام بیفته و یه گوش نداشته باشم.

اما حالا چی.

حالا بارها و بارها به این تصورات خودم دامن می زنم و هر بار یه جواب می گیرم. یه جواب دو کلمه ای. حتی دو کلمه هم نمی شه. اونم اینه

به جهنم

به جهنم، انشگشت کیلو چنده. لاله ی گوش داشته باشم واسه چی. وقتی می بینم با دلبرم فاصله ام شده دنیا تا قیامت و شاید هم دنیا تا ابدیت...


[ شنبه 94/1/29 ] [ 2:2 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 127504