اندیشه هایم |
مخاطب خاص من. کجایی؟ شاید هنوز پیدایم نکردی تا مخاطب شوی. تا امروز در تناوب نوشتن یا ننوشتن برای تو به عنوان مخاطب خاص بودم. اما امروز مستقیم شدم برای نوشتن برایت. چه روزی پیدایم کنی و بخوانی. چه هیچ وقت نیابیم. به قول معروف: آب که از سر گذشت؛ چه یک وجب، چه صد وجب! می خواهم باز شروع کنم ابراز دوست داشتنت. ابراز ذوب شدن در تو. می خواهم شروع کنم، نسبت بهترین دادن به تو را. که هنوز هم لایقش هستی. لایق این نسبت. می دانم اگر بیایی و بخوانی باز هم عقب نشینی خواهی کرد. می دانم!. اما امیداورم روزی بیایی که تو هم عاشق شده باشی. عاشق منی که مانند کف دست صاف صادق بودم. هییچ کم نگذاشتم. می دانم عنصر غرورت، مانند سرب، نفوذ ناپذیر است. می دانم مهر خود را ارزان بروز نمی دهی. می دانم... همه را می دانم... آنچه نمی دانستم هم تازه فهمیدم. این که فکر می کنی، شاید من هم مغرور شدم، فقط و فقط به خاطر خودت و آرامش توست. و... بازی سرنوشت مبهوتم کرد. خواب هایی نشانم داد و یک باره فراغ ایجاد کرد!. آخر چرا؟ آخر به کدامین گناه؟ شاید به قول خودت و به قول فرهاد، داستان یوسف و زلیخایی هستیم که به قسمت فراغش رسیده. قسمت تلخ و در عین حال شیرینش. در این داستان گاهی تو یوسفی و گاهی من، شاید. گاهی تو زلیخایی و گاهی به حتم من. باید طبق داستان پیش رویم. باید طبق داستان از هم ببریم تا به هم برسیم. خیال خامم را می بینی، هنوز امید دارم تو نیز عاشق شوی. [ جمعه 94/1/28 ] [ 12:51 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |