سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

دیگر آن آتش بغضم خاموش شده، درست مانند او.

تا این روزها هنوز در آن اعماق دل که دست خودم نیز از آنجا کوتاه بود، از او دلگیر بودم. آن قدر دلگیر که دعاگویش نیز نبودم.

پس این روزها که رسید. ناگهان حالم عوض شد. حال باز می توانم زیبا بنگارم. بر همه جا. بر قلبم، بر دیوار شهر. بر دیوارهای دنیای سایبر.

آری این روزها. دوباره آتش زیر خاکسترم، شعله کشیده و تپش قلبم فزونی یافته. تپشی البته موزون. موزون به وزن شعرهای ناگفته ام برای او. موزن به وزن اسم او که مضاف به بهشت شده و می شود.

این روزها خوشحالم، چون احساس می کنم، او با همه مشکلات پیش رویش، توانسته بر خود فائق آید. توانسته خود را سرگرم کند. توانسته فراموش کند.

اما من فراموش نمی کنم و نخواهم کرد و نتوانم که بکنم. نمی توانم چون جبران آن عذاب ها شود، این عذاب افکارم.

این جا که هنوز نمی شناسد، می نویسم که از آن روز به حتم در آغوش مادرش پنهانی اشک ها را روی دامن اش ریخته و خالی شده. صدای قلب مادرش هم آرامشی داده که ساعتی خوابیده و بعد پر انرژی رجز خوانی می کند.

با این انرژی کدامین دنیا، می تواند او را از پا در آورد؟

نه تنها دنیای من که پیشش پشیزی هم ارزش ندارد، بلکه دنیای خودش و دنیای دیگران هم، جرأت آزارش ندارند.

خوشحالم. خوشحالم که می بینم او همچنان صعود می کند و امید دارم من هم به رتبه ی او برسم.

با این حال دلیل نمی شود، که اگر روز برآمدن امید آمد، مانند گذشته باشم. مانند گذشته ای که هیچ چیز در چنته ی خود نگاه نداشته باشم.

آن روز شرایط با گذشته به کلی عوض شده. شرایط او و به ویژه شرایط من.

آن روز من هرگز جنس رایگان نمی دهم. وقتی اعتقاد این باشد، هر چه پول دهی آش می خوری، رایگان خرج کردن خود، عاقلانه نخواهد بود.

 

درست است که باز تلخ شد. اما این بار بدون بغض بود و قبلش هر چه بود از ته دل.

او باید بخواهد. اگر خواست، آن وقت خواهد دید چه جنس شیرین تری خواهد خرید. وقتی شرایط را هر دو طرف تعیین کنند.


[ چهارشنبه 94/1/26 ] [ 1:14 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 232
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 127301