اندیشه هایم |
کجایی؟ چه خبر؟ مجنون است دیگر، با خود صحبت می کند، به خیالش لیلی می شنود. فرهاد است دیگر، با خود صحبت می کند، به خیالش شیرین از خسرو ی خیالش دست می کشد. ای بیچاره سالگرد هم شده و او هنوز سکوت است. اینجا را هم نیافته. به جرأت می گویم، سعی در یافتن هم نکرده. مگر حرف های آخرش یاد رفت؟ مگر نگفت دیگر می خواهم همه چیز تمام شود. حتی گفت نمی خواهم ذره ای امید در تو بگذارم. اما عیبی ندارد. درکت می کنم. تو بنویس. بنویس تا خالی شوی لا اقل امروز که شبش آید. تو یکباره تصمیمت را گرفتی و برایش نوشتی که خواستارش هستی. روز خورشید بود. روزی که خورشید داغ تر از همیشه شده بود. روزی که قلبت را به آن دلگرم کردی. خورشید هم کمک کرد. آتش قلبت زبانه کشید و کشید. و تو علاقه ات را بروز دادی. امروز را بیاد داشته باش. به یاد داشته باش که چه قدر پس از امروز به او محبتت بروز دادی. به یاد داشته باش اشتباه کردی و او دلزده شد. ای بابا چرا تا دو حرف خوب می زنم. بقیه اش نیش دار می شود؟ او که نمی خواند، پس باز هم از خوبی ها بگو. از روزهای قشنگی که خواهی ساخت. از خیالات خامت که او را در کنارت خواهی داشت. باز که گفتی . حتی نباید بگویی خیالات خام. باید بگویی تصوری که محقق می شود. اگر این گونه نگویی هرگز نخواهی رسید. باید بگویی خدا با تو است. خدا با هر دوی تان است. باز هم نگرانش باش و بگو که نگرانش هستی. باز هم بنویس که دوست نداری خمی به ابرویش بیاید. باز هم بگو که او را می خواهی با تمام خواسته هایش. با تمام عزیزانش. باز هم بگو که او را از عزیزانش جدا نخواهی کرد. باز هم تصور کن. تصور کن که او اکنون در چه برزخی گرفتار است. تصور کن که او اکنون علاقه مند شده. اما حیایش مجاز نمی داند. تصور کن که باید سریع تر اسب سفیدت را بسازی و بر سرایش پیاده شوی. تصور کن در برابر خانه او از اسب سفیدت پیاده می شوی و زانو می زنی و گلی تقدیمش می کنی. تصور کن که او باز هم ناز می کند. تصور کن که برایش همه چیز فراهم خواهی کرد. آری می دانم برایت سخت است دوباره به این تصورات برگردی. می دانم هر چه زیباتر تصور کنی زشت تر می شود. می دانم... [ پنج شنبه 94/1/20 ] [ 1:13 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |