اندیشه هایم |
سلام تا امروز، یعنی روز ستاره، از چند روز پیشش، حال و هوای خانه مسکنی شده بود تا آلام دوری اش را تحمل کنم. درست در این ساعت ها دوباره آلام دوری اش با هزاران درد جدید سراغم آمده اند. اعصابی نمانده که بخواهد باز هم خرد شود. هر چه داشتم تا کنون، پودر شده اند. فکر کنم می شود این پودر را به جای پودر شیر سفید رنگی که به گفته برادرم، خلبانان هواپیمای مسافربری، در قهوه ی شان می ریزند و کافی میکسی می سازند، ریخت. باور کند بعید نیست مانند پادزهر عمل کند. طوری که با نوشیدن قهوه میکس شده با آن، در برابر سردردها و بی اعصابی ها، تا آخر عمر واکسینه شوید. بله چیزی نمانده به 20. چیزی نمانده به روز خورشید. روز خورشیدی که به صورت جدی همه چیز آغاز شد. خورشید طلوع کرد و حرف ها زده شد. و زمان انتظار فرا رسید. آن هم چه انتظار شیرینی... می دانم دیوانگیست... می دانم جنون است... می دانم... که اگر او رفته باشد با یار دیگری، ... نمی دانم نمی خواهم بدانم. فقط این را می دانم که خودکشی نخواهم کرد. فقط این را می دانم که سکون نمی شوم. اما این را هم می دانم که زندگی برایم مجازی تر خواهد شد. واقعیات برایم دورتر می شوند. همه چیز و همه کس را فیلم خواهم دید. فیلمی که تک تک سکانس هایش برایم زجر به ارمغان خواهد آورد. می دانم [ شنبه 94/1/8 ] [ 4:40 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |