اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس تولد... به دنیا آمدن... بزرگ شدن... بزرگ شدن و دوباره تولد... تولدی که اگر حالش را داشته باشند( اولش پدر و مادر) هر سال برایت جنش می گیرند. حتی شده با یک تبریک خشک و خالی. یا دستکشی برای خالی نبودن عریضه... و بعد دوستانت مجال نمی دهند اگر دوستشان بدانند تو را. یادم هست یکی از همان تولدهایی که مادرم گرفت. کیکی در کار نبود. شمعی نبود. بادکنکی هم نبود. اما یک دنیا محبتش را مثل روحی زیبا دمید در دستکشی معمولی و دستکش هزاران برابر قیمتی شد... دستکش را که گرفتم، انگار دنیا برایم خریده شده بود. انگار هیچ چیزی دیگر از دنیای بی رحم طلب نداشتم. انگار دیگر ذهنم از هر درگیری دیگری خلاص شده بود. آن هم به علت یک تولد گرفتن ساده اما دوست داشتنی. مادر آن روزها اینگونه تولد می گرفت و مرا چه قدر شاد می کرد. اما من برای دیگران نتوانستم مثل مادرم، شادی آور باشم. فردا تولد دوستش و پس فردایی تولد خودش. تولدشان مبارک هست. چه بگویم چه نگویم. اما تصمیم دارم نگویم. تا دو هفته پیش برای تبریک گفتن دو دل بودم. می خواستم به خود اجازه دهم تنها یک مبارک است به زبان آورم. اما اکنون بدون هیچ تردیدی مصمم هستم که سکوت کنم. یک سکوت محض. از آن سکوت هایی که صدایش گوشت را کر می کند.
[ جمعه 93/12/22 ] [ 11:11 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |